۱۳۸۱ تیر ۱۳, پنجشنبه

امروز يه جشن ديدم، درست بالاي سرم. آره. آره درسته. آذين بندي تو همون آسمون تاريكي كه خيال مي كنيم سياهه. از وقتي محمد، كلاس فيزيك رو راه انداخته من هميشه به عكساي هابل و سايت ماهواره اي آخرين زمينلرزه هاي دنيا نگاه مي كنم. دست اين جوان كوشا درد نكنه. عكسي كه در زير مي بينيم، آخرين عكس تلسكوپ فضايي هابله. واقعا با شكوهه. دنيا چقدر شاده و چقدر فرصت ما كمه براي ديدن اين همه شادي. چقدر همه چيز نابه ... چقدر باشكوهه ....



از لحاظ علمي نمي دونم دقيقا چيه اما توصيه مي كنم هميشه يه سري به عكسهاي هابل بزنين. حتي اگه نفهمين چيه، ديدنه چيزايي كه خدا ميسازه هميشه جالبه و هميشه از غمهاي پوچ ما رو جدا مي كنه.

ـــــــــــــــــــــــ

يادداشتهاي محمد: ”صفحه ي سوم . تاريخ: مهر 1376

اگه دويست سال هم بخوابي، دنيا هيچ قدمي برات برنمي داره. حتا دريغ از يك قدم. بايد خود آدم اولين قدم رو بذاره. محكم و شل بودنش مهم نيست چون حتا اگه قدم اول رو شل برداري بمرور سفت ميشي. اما بايد بدوني چكار مي خواي بكني و اولين قدم رو برداري. اينجاست كه طبيعت تو رو لايق مي دونه و از آسمان و زمين برات نيرو ميفرسته.

بسه ديگه اين خمودگي. چقدر بايد آقاي غم رو از خودت راضي نگه داري، برده ي حلقه بگوش غم و افسردگي! فكري كه نتونه شادم كنه به چه دردي ميخوره؟ ديروز يكي ديگه از فيلماي چارلي چاپلين رو ديدم. خيلي حال كردم. لج كرده بود. هر چه مي زدنش تا بيفته دوباره بلند ميشد. خيلي جالبه. آدم ميتونه فقير باشه ولي از اعماق فقر براي مردم نور و شادي و خنده بياره. اينو ميشه مقايسه كرد با فقيرايي كه هميشه از غم ميگن. اي كاش يكي اين همه جسارت در اين انسان بزرگ رو ببينه. آره ، شاد بودن جسارت ميخواد وگرنه هر خري ميتونه زانوي غم به بغل بگيره. كاري نداره. يه مشت آينده رو با يه مشت گذشته و كمي هيجان و احساسات رو روي شعله ي مغزت بار مي ذاري تا خوب دم بكشه تا افسرده بشي. كاري نداره كه. اين كاريه كه همين الان ميلياردها نفر دارن ميكنن. اما تك و توك آدم پيدا ميشه كه وايسه و بگه: نه نه نه ... نه نه نه ...

ديروز تو اتوبوس بودم. يكي پهلوم نشسته بود كه هي آه ميكشيد. محل بهش نذاشتم. بازم كشيد. بازم نگاش نكردم. بعد شروع كرد به درد دل. درد دلش رو كه شنيدم ديدم هيچ چي توش نيست جز مشتي نتيجه گيري از گذشته براي قانونمند كردن آينده به بدترين شكل. آخرش هم گفت: ”آقا وقتي آخرش مرگه ديگه چرا بايد كار كرد.“ اينجا بود كه قاطي كردم. پاشدم و رفتم رو بوفه نشستم. اما قبلش بهش گفتم: ” آره. من مي ميرم. تو هم مي ميري. ولي فرق من با تو اينه كه همين حالا كه حس دارم، همين حالا كه از درد بدم مياد، همين حالا كه شادي بهم حس خوب ميده، همين حالا سعي مي كنم اميدوار زندگي كنم و به تك تك آرزوهام برسم. حالا تو اگه دوست داري ميتوني بري يه قبر بخري و بخوابي توش.“ - پايان - محمد ”

ـــــــــــ سيد صالح