۱۳۸۱ آذر ۲۶, سه‌شنبه

نامه اي به مادرم



احتمالا قبل از اينكه ناخن فرشته به سيم زرد تار بخوره، من اولين كلمه رو مي نويسم.

الان نشستم روي يه قالي قرمز. هموني كه تو مشهد، تو اتاق خودم افتاده بود.

تو هم حتما الان نشستي مقابل سبزيهاي پاك شدت. تلويزيون هم داره تو اون اتاق غوغا مي كنه.



مامان،

اينجا بايد به دنيا به زبان انگليسي نگاه كنم. اما غريب نيستم. كنار زلال آب، هر جا كه باشه، من آشناي درخت و آئينه ام.

الان حسي بين انگشتهام داره موج ميزنه. حسي كه با نواي تار فرشته به اوج ميرسه.



مامان، وقتي صالح ميره دانشگاه، من تنها نيستم. ميرم كنار درختاي پارك. و از اونجا مي بينم مردم از كنار زندگي با سرعت رد ميشن، تا شايد ردي از زندگي رو اونور قرارها پيدا كنن.

به دنبال عشق مي دوند. اما مامان تو خوب ميدوني كه عشق مركب است نه مقصد.

اما راستي، مركب به انگليسي چي ميشه؟



مامان، مريم بين فرمولها گم شده. صالح هم بين مقالات آبي نمي تونه خودش رو پيدا كنه. فرشته هم بين نغمه هاي تار. من هم در فاصله ي بين آب و ائينه گم شدم. لابلاي درختهاي منظم. نمي دونم، شايد تو هم لابلاي سبزيهاي پاك شدت گم شدي.



حالا ديگه داره زخمه هاي تار فرشته من رو بسمت حسي عميق هدايت مي كنه. درست روي گل قالي يه استكان آب كنار دستمه. فرشته ازم آب خواست. پا شدم استكان بلور رو بهش دادم. آب رو نگاه كرد و گفت: ”استكاني كه توي خودش، دستكم يه جرعه از خالص آب رو پيدا كنه، دلمشغول ليوان بلور نميشه.“



مامان، اطراف من ديواره. ديوارهاي رنگي سينه سپر مي كنن تا قدرتشون رو به رخم بكشن. اما مامان، خودتم خوب ميدوني من هيچ ديواري رو به رسميت نمي شمرم.

ديشب با فرشته، گام معلق لك لكها رو دوباره ديديم. امروز كه رفتم بيرون همش به عبور آدمها فكر مي كردم. به اين دنياي آدم، آدم، آدم، آدم.

مامان، اينجا داره سال نو ميشه و ادما مهربون شدن. همه شادن. آدمها حركت مي كنن. حرف مي زنن. عاشق ميشن. اما تنها چيزي كه با خودشون به خونه هاي جديد مي برن فرشهاست. با مورچه هاي توش.



ديشب صالح كه اومد خونه گفت كه محمد بهش اي ميل زده و گفته همروحش تركش كرده. ناراحته. زخميش كرده. براش تب و لرز مي كنه و مريض شده. و اينكه يوهو خودش رو تو اينه ي قدي تنها ديده.

همون موقع داشتم دفترم رو كه از بالاي جاظرفي با يه تيكه طناب آويزونش كرده بودم تا موقع ظرف شستن باهاش باشم مي خوندم:



”خوش تراش خراش نيندازد“.



راستي، هفته ي پيش رفتم گالري موناليزا. نمايشگاه تابلوهاي خانم بلاتي.

در تمام طول گردشم لابلاي رنگ روغنها، به بوم هاي سفيد سپيده توي خونشون تو كرج فكر مي كردم. به اينكه وقتي پشتشون مي شينه چقدر آروم ميشه و مي تونه صداي بال پروانه ها رو بشنوه.



دخترت. زهرا.