۱۳۸۱ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

از درون ِ پنجره اي بازتر



ابرها، تكه تكه بر سينه ي آسمان چسبيده اند .. از آنجا، يعني شكافي كه چندان دور نيست، دسته هايي از رنگين كمان ِ طلايي ِ بهشت پا به زمين گذاشته و پرتوهاي آشنايش زير ِ ابرها، رقص ِ شادي برپا كرده اند.



اينك، ابرها دست در گردن ِ هم انداخته و ذرات ِ عشق را ميان ِ اعماق وجودشان به آغوش مي كشند .. و آرام آرام دريچه ي محدوديت ِ آسمان ِ آبي را بر چشمان ِ من و تو مي بندند تا پنجره اي ديگر رو به سوي بي انتهاي فكر بگشايند.. گويي از دريچه ي تنگ ِ نور، اعماق ِ بيشتري پيداست .. اين انوار ِ طلايي، نقشي بر بوم ِ عقل مي كشند .. نقشي به زيبايي ِ گل ِ سرخ و به آشنايي ِ غروب.





ابرها همه پيامبرند. پيامبراني از جنس ِ ابديت كه ديرگاهيست در اين دار، پيام ِ اميد را به نقش ِ عشق رج مي زنند و براي فروش، به بيكرانه ي آسمان آويزان كرده و چوب ِ حراج به سينه ي عشق مي زنند. ارزشي برابر با آنچه كه بشر برايش لباس را به خون ِ هامون رنگين مي سازد.. يقيناً اين خلعت مقدستر از آنست كه قيمتش بر اوراق جاي گيرد.





مي داني چگونه مي توان اين خلعت را بدست آورد؟ به قيمت ِ لبخندي كه بر زخمهاي كهنه مي نشيند.. به قيمت ِ يك لحظه عاشق بودن و دل سپردن به اوج ِ فلك.. يك لحظه عاشق بودن به كويي از خشت ِ عشق .. منزليست در آنجا كه در آن دلدار چشم به تو دوخته، به انتظار ِ آن دم كه همت كني و سكوت ِ شب را زير ِ پاهايت خرد كني.



نوشته: مهزاد (mahzad1366@yahoo.com)

_________

(اين نوشته ي زيبا را خانم مهزاد در بخش مهمانخانه براي ما به يادگار گذاشتند. منت داريم تا در شفا نوشته هاي شما را به نام خودتان بنويسيم. مي توانيد آثار خود را يا در بخش مهمانخانه و يا در بخش نوشته هاي شما بنويسيد و يا به ايميل من بفرستند.)