۱۳۸۲ فروردین ۱۴, پنجشنبه

در هر چيزي نكته اي فرستاديم، براي آنانكه فكر مي كنند





« اينك براي گرفتن دكترا به نيويورك آمدم. شب است و من در هتلي در نيويورك به همراه همسرم و دخترم حضور داريم. بدليل علاقه به خبرنگاري شبكه هاي تلوزيوني آمريكا را مي گردم تا به خبرگزاريهاي مهم برسم و به طريقه ي خبر تهيه كردنشان دقت كنم.



اكنون خبرهاي مربوط به سال ششم جنگ ايران و عراق پخش مي شود، بهمراه فيلمهايي از صحنه ي نبرد. از پنجره بيرون را نگاه مي كنم و به ياد ايران مي افتم. به شش سال پيش ...



عراق با بمباران هاي شديد تهاجم به كشورمان را شروع كرد. روزهاي ابتداي جنگ بود. اوضاع جنگ بسيار نااميد كننده بود. تقريبا در مقابل نيروهاي عراقي مقاومت قابل توجهي نبود. عراق از هر طرف كه وارد مي شد مي توانست براحتي كيلومترها از ايران را تصرف كند. اعلام كرده بودند كه در اين چند روز اول به اندازه ي خاك لبنان از ايران خاك گرفته اند.



به جبهه ي كرخه آمديم. با سربازان دلمرده اي مواجه شديم كه همگي گريه مي كردند، زيرا آنان در حمله ي نيروهاي عراقي مجبور به عقب نشيني شده و به رود كرخه ريخته و عده اي از همرزمانشان غرق شده بودند و دوستانشان به ماتم نشسته و گريه مي كردند. ديدن چنين صحنه اي براي خبرنگار با عاطفه اي مثل من بسيار غم انگيز بود. فرمانده ي وقت نيروي زميني بي اختيار بر سر يكي از اين سربازان فرياد كشيد و سيلي محكمي به او زد تا او را از شيون باز دارد. فكر و ذهن همه اين بود ... خدايا عاقبت جنگ چه خواهد شد ... چه كسي بايد جلوي اينها را بگيرد...



به همراه تيم فيلمبرداري خود را از بيراهه ها در نيمه هاي شب به آبادان كه در محاصره ي دشمن بود رسانديم... اكثر مردم از شهر فرار كرده بودند و نيروهاي ايراني به صورت چريكي در آبادان مقاومت مي كردند تا از سقوط شهر جلوگيري كنند. در دل تاريكي نگاه كردن به يكي از سرمايه هاي عظيم كشور كه در حال سوختن بود، يعني پالايشگاه آبادان، قلب ايرانيان را به درد مي آورد. خدايا، اينجا كجاست و ما كجاييم و چه بايد كرد و چرا ما اسير چنين جنگي شديم؟ ...



فرداي آنشب پس از تهيه ي گزارش، نماز را بهمراه نيروهاي مقاوم شهر پشت سر آيت الله جمي، پيرمردي كه تنها چشمه ي اميد نيروهاي مقاوم شهر بود، خوانديم و از بيراهه ها در كنار خط محاصره از آبادان به اهواز آمديم و به مقر دكتر چمران رفتيم تا در استوديو با او مصاحبه كنيم. دكتر چمران پس از شركت در مراسم ختم چند تن از همرزمانش به استوديو آمد و حدود يكساعت تمام در آن فضاي سرشار از نااميدي و پراكندگي از اميد گفت. به ما اميد داد كه به زودي خرمشهر را پس مي گيريم و آينده ي جنگ به نفع ما تغيير خواهد كرد...



مدتي بعد، مقارن اوايل فروردين به جبهه اعزام شدم تا از عملياتي بنام بيت المقدس كه با هدف آزادسازي خرمشهر طراحي شده بود، گزارش بگيرم. جبهه عوض شده بود. همه جا دعا بود و شور و اميد.



سرانجام در يكي از شبها بعد از نيايش در مقر فرماندهي، توجيه آخرين تاكتيكها توسط فرماندهان آغاز شد. قرار بود از سه جبهه ي مختلف به موازات ِ هم، حمله ي گسترده اي به نيروهاي خوشحال ِ عراقي بشود... با شروع عمليات ما، دفاع چند لايه ي عراق بطرز وحشتناكي ما را زمينگير كرد. آغاز اين عمليات تقريبا با شكست و تلفات بسيار زيادي روبرو شد. ولي به هر حال همه ي بچه ها اعتقاد داشتند كه «بايد» خرمشهر آزاد شود.



اين عمليات بارها تغيير كرد و از زواياي ديگر اجرا مي شد، اما هر بار مانعي ما را از رسيدن به خرمشهر باز ميداشت. حدود 2 ماه طول كشيد و سرانجام در يك حمله ي جانانه و با طراحي بسيار زيركانه ي فرماندهان، عراقيها در شهر در محاصره ي ما قرار گرفتند و بالاخره سحرگاه ِ روز سوم خرداد وارد خرمشهر شديم!



سربازان عراقي در گروههاي چند هزارنفري به اسارت در مي آمدند و آنچنان غافلگير شده بودند كه براي چند ساعتي صداي هيچ گلوله اي شنيده نمي شد. بچه هاي خرمشهر و ساير بچه ها بي اختيار به سوي مسجد جامع خرمشهر كه به خرابه اي تبديل شده بود مي رفتند. در جلوي مسجد صحنه هايي را ديدم كه تا آخر عمر فراموش نمي كنم. همه ي بچه ها گريه مي كردند و زمين را مي بوسيدند. آميزه اي از خوشحالي بين بچه محلهاي خرمشهر موج مي زد. گريه و شـُكر در هم آميخته بود.



اينك در نيويورك هستم. هوا روشن شده و از پنجره ي اتاقم در هتل، سازمان ملل متحد معلوم است. ساختمان باشكوهي كه نتوانست در جنگ عراق عليه ايران نقشي داشته باشد. به هر حال خوشا به سعادت كساني و ملتهايي كه هرگز منتظر ديگران نمانند. «بايد خود اقدام كنيم...»

از كتاب تكنولوژي فكر دكتر آزمنديان

ـــــــــــــــــ



براي رسيدن به آرزوهامون نبايد به انتظار كسي بشينيم. ما «بايد» به آرزوهامون برسيم.



بيايد براي زندگي خودمون يه طراحي زيبا كنيم و توي يه عمليات بنام «بيت المقدس» به اهدافمون برسيم. چرا ملك ِ وجودمون رو ديو فرماندهي كنه؟ خودمون فرمانده ِ فكرهامون باشيم و نذاريم نااميد بشه. اجازه بهش نديم آيه ي يأس برامون بخونه.



به دنبال اون قله هاي روشني باشيم كه بالاتر از هر سايه اي وجود دارن. يادمون نره كه ما از بالا افتاديم پايين! يادمون باشه كه تمام دانشمندا و و بزرگان قبل از ما هم تو شرايط بد زندگي كردن. حافظ در موقعي زندگي مي كرد كه دائم خونريزي ميشد. انشتين موقع جنگ جهاني دوم تو آلمان بود. و ماري كوري موقع جنگ جهاني اول زندگي مي كرد. توسي هم در موقع حمله ي مغولها به ايران زندگي مي كرد. توي جنگ. لابلاي جنگ و نامردي. يادمون نره كه دكتر محمود حسابي چه جوري بزرگ شد و تو چه شرايطي درس خوند. خيلي از بزرگترين دانشمنداي دنيا تو دنيا آواره بودن. پلانك ميگه: «ما آرزوهامون رو براي اين برتري جويي بر ديگران دنبال نمي كنيم. از خدا امكانات بهتري بگيريم و به انسانها هديه مي كنيم.»



اگه ما هم ادعا مي كنيم كه اونا رو دوست داريم، بايد مثل اونا مقاوم و جسور باشيم.



محمد