۱۳۸۲ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

نجات ِ عشق





روزي روزگاري بود كه در جزيره اي دور افتاده تمام احساس ها كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند. خوشبختي، ثروت، عشق، دانايي، صبر، غم، ترس، و ... . هر كدام هم به روش خود مي زيست.

تا اينكه يه روز ...



دانايي به همه گفت: ”هرچه زودتر اين جزيره را ترك كنين، زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت و اگر بمانيد غرق مي شويد“.



تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از انبار خانه هايشان بيرون آورده، تعمير كردند و پس از عايق كاري و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.



روز حادثه كه رسيد همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدند و پاروزنان جزيره رو ترك كردند. در اين ميان، ”عشق“ هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره، متوجه حيوانات جزيره شد كه همگي به كنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند كه او سوار بر قايقش شود.



”عشق“ سريعا برگشت و قايقش را به همه ي حيوانها و ”وحشتِ“ زنداني شده توسط آنها سپرد. آنها همگي سوار شدند و ديگر جايي براي ”عشق“ نماند. قايق رفت و ”عشق“ تنها در جزيره ماند...



جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و ”عشق“ تا زير گردن در آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا ”ترس“ جزيره را ترك كرده بود. عشق فقط عشق بود. فرياد زد و همه ي احساسها كمك خواست. اول كسي جوابش را نداد. در همان نزديكيها، قايق دوستش ”ثروت“ را ديد و گفت: ”ثروت“ِ عزيز، به من كمك كن“.

”ثروت“ گفت: ”متاسفم، قايق من پر از پول و شمش و طلاست و جاي خالي ندارد!“



”عشق“ رو به سوي قايق ”غرور“ كرد و گفت: ”مرا نجات ميدهي؟“

غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي كني“



”عشق“ رو به سوي ”غم“ كرد و گفت: ”اي ”غم“ عزيز، مرا نجات بده.“

اما ”غم“ گفت: ”متاسفم ”عشق“ عزيز، من اونقدر غمگينم كه يكي بايد بياد و خودمو نجات بده!“



در اين بين ”خوشگذراني“ و ”بيكاري“ با قايقهاي موتوريشان از كنار عشق گذشتند و بر سر ِ عشق آب پاشيدنذ و موجهاي بزرگ درست كردند طوريكه عشق پس از خوردن آب دريا به سرفه افتاد. حالا ديگه عشق تا بالاي لب در آب فرو رفته بود... اما هرگز از آن دو كمك نخواست!



از دور ”شهوت“ را ديد و با صداي بريده بريده اي كه گاه زير امواج ساكت مي شد به او گفت: ”شهوت عزيز، من را نجات ميدي؟“

شهوت پاسخ داد: ”هرگز! .... برو به درك! ... سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري! ... حالا بيام نجاتت بدم؟!! ... وجود تو بر روي اين سياره، باعث زشتي ِ همجنس بازي و شهوتراني ميشه. ... وقتي تو بميري ... من با قيافه اي روانشناسانه، پركارتر از سابق ميشم و سعي مي كنم با كلماتي جديد كلماتي مثل ازدواج، ناموس و عفت را در ذهن ها دچار ِ شك كنم. همين شك براي من كافيست ... پس برو به درك ..“



”عشق“ كه نمي تونست ”نااميد“ باشه، رو به سوي خدا كرد و گفت: ”خدايا... اي منبع ِ عشق ِ دنيا، تو منو نجات بده“ و ديگه نتونست خودش رو روي آب يگه داره و آرام آرام فرو رفت...



پس از مدتي عشق در قايق ِ زيبا و محكم ِ ”دانايي“ چشم باز كرد. آفتاب در حال طلوع بود و دريا آرامتر از هميشه. جزيره هم آرام بود و احساسها ديگه امتحان شده بودن. نيت قلبي احساسها ديگه بر همه معلوم بود.



”عشق“ برخاست. به ”دانايي“ سلام كرد و از او تشكر نمود.



”دانايي“ پاسخ سلامش را داد و گفت: مي دوني كي در لحظات ِ آخر نجاتت داد. ”عشق“ با تعجب گفت: نه... كي؟



”دانايي“ گفت: ”پيرمردي بنام زمان كه از ساكنان قديمي جزيره س. او در آب پريد و تو را گرفت.“

”عشق“ لبخندي زد و گفت: «آره، زمان .. همو كه بر فراز ِ آن كوه ِ بلند به ما نگاه مي كند ...»



دانايي گفت: ”وقتي آن پيرمرد تو را به قايق ِ من رساند به من گفت كه وقتي به هوش آمدي به تو پيغلامي برسانم.“



”عشق“ گفت: ”چه پيغامي؟“

دانايي لبخندي زد و گفت:



”پيرمرد گفت:

«مادرم مي گفت

عاشقي يک شب است و پشيماني هزار سال

سالهاست من از عشق پرهيز كرده ام. اما ...

از بالاي كوه فداكاريت را ديدم.



حالا من هزار سال است که پشيمانم

که چرا يک شب

مثل ِ تو

عاشق نبودم»“



ـــ صالح

(با تشكر از دوست خوبم محمد براي نوشتن قطعه ي پاياني ِ داستان)