ديروز رفتم جلوي مدرسه ها. هيجانهاي زيادي ميشد ديد. سر وصداي زدن روي ميز و نيمكت ها و شعر خوندن ها هر كسي رو خوشحال مي كرد.
قبلا اول ِ مهر رو دوست نداشتم. مخصوصا اون موقع كه دانش آموز بودم. اما ديروز براي اولين بار دلم براي مهرماه تنگ شد. اين بود كه رفتم جلوي يه مدرسه وايسادم.
«مدرسه» مثل ِ سر ِ آدم مي مونه. از در و ديوار ِ انديشه هاتون هيجان بالا مي كشه. فرقي نمي كنه چه سني داشته باشين. اين هيجان ها فرشته هاي كوچكي هستن به پاكي ِ بچه هاي كلاس ِ اول، اما هيچكدومشون تحت ِ كنترل ِ ما نيستن. از خدا فرمان مي برن و بدون ِ اينكه پير بشن دائم در حال ِ خلق اطوارهاي جديد ِ هيجانند. گاهي دست به دست ِ هم و گاهي تك نفري شلوغ مي كنن. مي زنن روي سلولهاي مغز و آواز مي خونن.
اين فرشته هاي كوچولو مثل ِ بچه هاي كلاس ِ اول كه نمي خوان برن مدرسه، روز ِ ازل نمي خواستن بيان توي سر ِ ما، ولي حالا كه كنسرت ِ الهي رو اون تو اجرا مي كنن، دارن اون تو لذت مي برن. اونا، اون هيجانها مهمونهاي ما هستن. وقتي هم زنگ بخوره و هنگام ِ تعطيلي ِ بدنمون برسه، با همون شور ِ بچه ها به خانه بر ميگردن.
اما چي ميشه كه اين كله ي پر از شور، دچار ِ نوميدي و «سردي» ميشه؟ چي ميشه كه اين سلولهاي هيجانزده ساكت ميشن و به غم يا اضطراب گرايش پيدا مي كنن؟
اين تقصير ِ ناظمه. ما ناظم ِ افكارمونيم. قانون وضع مي كنيم كه از اين به بعد فقط وقتي بخنديم كه به مطلوبمون رسيده باشيم. قانون وضع مي كنيم كه هيچكس حق نداره شاد باشه مگه اينكه پولدار بشه، يا دانشگاه قبول شده باشه و يا يه دختر يا پسري كه مي خواد رسيده باشه.
اينطوريه كه اين فرشته ها كم كم سرد ميشن. هيچ مي فهمي با اين قوانين ِ خشكت چه بلايي به سر ِ هيجانات ِ اين مدرسه آوردي؟ تو بايد ناظم ِ فكرهات باشي نه مانع ِ اونها. ناظم يعني كسي كه جهت ميده . مثل ِ ناودان مي موني كه بايد هيجانات ِ ناخودآگاهت رو هدايت كني به سمت ِ درست ِ آرزوهات. اين هيجانها هميشه هستن و وجود دارن و نياز نيست كه بخواي زور بزني و بوجودشون بياري. فقط مانعشون نشو. نمي خواد هيجان توليد كني. فقط دستت رو از روي اون خط كش ِ دردآور بردار. تو با اون خط كش خاموششون كردي. چرا؟
توي قوانينت تجديد نظر كن. يادمون نره كه بو علي سينا چي گفت:
«سري كه شور ندارد، خلاق نيست.»
يه بار از جلوي يه مدرسه رد شو و به خيلي چيزها فكر كن. به ناظم نگاه كن. به تكون خوردن ِ بچه ها تو صف نگاه كن! تو فيزيك يه نظريه هست كه آفرينش ِ دنيا رو اينطور تشريح مي كنه: «ابتدا خلأ بود. اين خلأ (مثل ِ ژله) لرزشهاي كوچكي داشت. نمي دانيم چرا يكهو لرزش ِ فوق ديوانه شد و برآمدگي هايي بزرگ مثل حباب روش نشست. اين برآمدگي ابتداي خلق ِ زمان بود.»
«وول خوردنظ معجزه ي افكارمونه. فكر ِ ما دائم وول مي خوره. انشتين درمورد ِ خلاقيتهاش ميگه: «من شروع به پرس و جو از هر كسي و هر كتابي مي كنم. تقلا مي كنم تا يه فكري تو سرم كم كم بگيره. بعد از كلي كتاب و مقاله خوندن و صحبت با اين و اون و فكر كردن، ناگهان يه فكري تو سرم ميگيره و بالا مياد و اونو اونقدر گسترش ميدم تا بشه يه نظريه. من خيلي زحمت مي كشم اما هميشه مديون ِ اون پيرمرد ِ دانايي هستم كه پشت ِ همه ي معجزه ها نشسته.»
او در جاي ديگر مي گه: «دو جور مي تواني به دنيا نگاه كني. اول اينكه تو در دنيايي بدون ِ معجزه زندگي مي كني و دوم اينكه در دنيايي زندگي مي كني سرشار از معجزه.» خب، كدوم بهتره؟
... محمد
0 نظر:
ارسال یک نظر