۱۳۸۲ مهر ۲۸, دوشنبه

انسان چقدر زمين مي خواهد؟

يكي بود و يكي نبود. يه روزي يه پادشاهي بود كه آدم ِ بسيار كنجكاوي بود. مي خواست بدونه اندازه ي حرص ِ آدم چقدره. مي خواست حد ِ آخر ِ طمع ِ آدمها رو ببينه.



تا اينكه يه روز تصميم گرفت آزمايشي بكنه. با درباريان راهي ِ اولين شهر ِ شمالي شد.



وقتي رسيد و خستگيش در رفت، با محافظان رفت ميدان ِ شهر و براي مردم سخنراني كرد و گفت: «اي ملت، امروز سخاوت ِ ملوكانه ام به شما تعلق گرفته است. شنيديم كه در اين شهر سه پهلوان هستند كه همه ي پهلوانهاي اطراف را زمينگير كرده اند. آن سه پيش بيايند.»



آن سه تعظيم كنان جلو آمدند. پادشاه گفت: «آفرين بر شما مردان ِ قدرتمند. شنيده ايم كه بسيار پر زوريد و همه ي مردم ِ كشور نام ِ سه پولاد بر شما نهاده اند.» آن سه تعظيم كردند و گفتند: «قدرت ِ ما پيشكشي ناچيز به دربار ِ شماست.» پادشاه خنده اي كرد و گفت: «مي خواهم پاداشي به شما بدهم. صبح ِ فردا، قبل از طلوع ِ آفتاب هركدام از شما بر سه دروازه ي شرقي و غربي و شمالي ِ شهر باشيد و با طلوع ِ آفتاب به جلو بدويد. هر كدام از شما را پرچمي مي دهم. تا هر كجا كه توانستيد بدويد و هر جا كه شد پرچم را بر زمين بزنيد و بازگرديد. اگر تا قبل از طلوع ِ خورشيد به دروازه ي شهر برسيد از روز ِ بعدش تمام ِ زمين ِ جلوي شهر تا محل ِ پرچم، زمين ِ شماست و شما مالك ِ آن خواهيد بود.»



آن سه بسيار ذوق كردند و كرنشي كردند و رفتند تا براي فردا خود را آماده كنند. توي راه پهلواني كه قرار بود بره سمت ِ شرق به بقيه گفت: «وقتي زمين ها رو بگيريم، ميشيم ثروتمندترين مردان ِ شهر. اونوقت زمينا رو اجاره ميديم و تا آخر ِ عمر مي خوريم و كيف مي كنيم.» پهلواني كه قرار بود بره غرب هم تأييد كرد، اما پهلوان ِ شمالرو با اين فكر مخالفت كرد و گفت: «آقايون توجه كنين كه اين فرصت ِ خوبيه كه تمام ِ مردم ِ شهر رو از دست ِ مالكان ِ زورگو خلاص كنيم. ها والا!» اما آن دو بهش خنديدن و گفتن: «آخه آدم ِ ساده، تو اين وانفسا هر كي به فكر ِ خودش بايد باشه. اگه نخوري مي خورنت عمو.»



هنوز مردم توي ميدان ِ شهر جمع بودن. پيرمرد ِ داناي شهر به نزد ِ پادشاه رفت و گفت: «قربان، بخشش ِ شما را ارج مي نهيم. اما دليل ِ اين سخاوت ِ بسيار ِ شما چيست؟» پادشاه خنده اي كرد و گفت: «اي پير ِ دانا، اين سه انسان فردا خواهند دويد و من فردا شب خواهم دانست يك انسان به چقدر زمين نياز داره؟ چند متر زمين سيرش مي كنه؟»



صبح شد و دويدن ِ آن سه در سه جهت ِ مختلف شروع شد. آنها هر كدام تا ظهر يك نفس دويدند. پهلوان ِ شرقي براي دم دم هاي ظهر تصميم گرفت پرچم را بكوبه و برگردده اما ديد كه اگر رودخانه ي پشت ِ آن كوه را هم رد كنه مي تونه با آبش تموم ِ اين زمين ها را سيراب كنه. پس با سرعت ِ بيشتر دويد تا به رودخانه برسه.

پهلوان ِ غربي هم مصمم شده بود كه باغ ِ ميوه ي آن دورتر رو تصاحب كنه. اما پهلوان ِ شمالي سر ِ ظهر كه شد با وجوديكه اگر بيشتر مي دويد به يك درياچه ي پر منفعت مي رسيد، اما حساب ِ برگشت را هم كرد و همانجا پرچم را كوبيد و برگشت.



ديگه عصر شده بود. پهلوان ِ شرقي كه از آن كوه رد شده بود و رودخانه را فتح كرده بود، ديد كه اگه ده دقيقه ي ديگه بدوه به شهر ِ ديگري مي رسه و مي تونه اون شهر و مالياتش رو به چنگ بياره. پس باز هم دويد. پهلوان ِ غربي هم بعد از فتح ِ باغ ِ ميوه، تصميم گرفت تا لب ِ ساحل ِ دريا كه يك ربع با آنجا فاصله داشت بدوه تا از آب ِ بيكران ِ دريا بتونه استفاده ي كشاورزي كنه.



پهلوان ِ شرقي وقتي كه ديد آفتاب در حال ِ غروبه، از فتح ِ آن شهر و مالياتش صرفنظر كرد و پرچم رو نيمه ي راه كوبيد و برگشت. با سرعتي دو برابر مي دويد. فقط مي دويد و دعا مي كرد كه خدايا من برسم به دروازه ي شهر. پهلوان غربي پرچم رو كنار ِ ساحل كوبيد و برگشت. سر ِ راه اسبي ديد. تمام ِ لباسش را كند و به صاحب ِ اسب داد و اسب را سوار شد تا تندتر بتازه. اين كلك بود اما خب حتما مي ارزيد!



موقع ِ غروب كه شد همه ي مردم بر دروازه هاي شهر جمع شده بودن. از دور مردي ديده مي شد كه از سمت ِ شمال مي آمد. همه او را تشويق مي كردند تا قوت بگيرد. اما از سمت ِ شرق و غرب خبري نبود. كم كم سايه اي از سمت ِ غرب هم پيدا شد. مردم براي او هم هورا كشيدن. اما ديدن كه او لخت ِ مادرزاد است و هوراي مردم به خنده هاي از ته ِ دل تبديل شد. پادشاه در ميان ِ خنده هاي مردم سري از تأسف تكان مي داد و چشم بر خاك ِ زمين دوخته بود.



اما بشنوين از پهلوان ِ شرقي كه با نهايت ِ سرعت مي دويد و زير ِ لب دعا مي كرد و نذر مي كرد. اشكش در آمده بود. با گريه مي دويد و به خودش فحش مي داد كه چرا زودتر برنگشته.



شب رسيد و مردم ِ شهر در ميدان جمع شده بودند و براي پهلوان ِ شمالي و غربي جشن گرفته بودند. پادشاه ضمن ِ تبريك به آن دو از آنها خواست سخني بگن. پهلوان ِ از غرب برگشته كه لباس ِ نويي پوشيده بود گفت: «من زمينهام رو كه تا ساحل ِ درياست اجاره خواهم داد و از اين به بعد شما براي من كار خواهيد كرد.» مردم براي اينكه او رو با خودشون مهربون بكنن براش يه عالمه هلهله كشيدن. ديگه كم كم چاپلوسي ها شروع شده بود.



نوبت ِ پهلوان ِ شمالي شد. او گفت: «والا ما اين همه زمينو كه نمي خوايم. اونو بين ِ همه ي مردم ِ شهر قسمت مي كنيم تا همه ي مردم ِ شهر تو زمين ِ خودشون زراعت كنن و همه از محصولش بهره ببرن. اينطوري خيلي زودتر كشتكاري ميشه و كارهاش هم همه باهم انجام ميدن. نهايتا به نفع ِ همه هم هست. به نفعه ما هم هست. خب براي همه هم يه درآمدي داره و ديگه از كار كردن براي اربابهاي خدانشناس همه راحت ميشيم.» همه هورا كشيدن و پهلوان رو روي سر بلند كردن. همين موقع بود كه پهلوان ِ غربي احساس ِ دردي شديد در قلبش كرد و افتاد و در دم جان داد.



نيمه شب بود كه خبر رسيد پهلوان ِ شرقي به دروازه رسيده. مردم و پادشاه به آن سمت رفتن. اما چيزي كه ديدن بدن ِ بيجان ِ پهلوان ِ شرقي بود كه روي شانه هاي چند دهاتي بود.



فردا صبح مردم جمع شدن براي تدفين آن دو پهلوان. پيرمرد ِ داناي شهر بعد از خواندن ِ فاتحه رو به پادشاه كرد و گفت: «سرورم، معلوم شد كه يك انسان چقدر زمين مي خواهد؟» پادشاه نگاهي به جنازه هاي بيجان ِ آن دو پهلوان در گورهايشان انداخت و گفت: «بله پيرمرد. هر انسان فقط به اندازه ي قدش زمين مي خواهد. نه بيشتر و نه كمتر.» پيرمرد نگاهي به آن دو پهلوان كرد و بعد به راه افتاد تا پرچهاي كوبيده شده توسط ِ آن دو را در آورد و به پادشاه بدهد.



... محمد