۱۳۸۲ آبان ۶, سه‌شنبه

Joy of Fasting 2



چگونه بابا نقاشي مي كرد؟



وقتي بابا كوچك بود نقاشي كردن رو خيلي «دوست داشت». جعبه اي مداد رنگي بر ميداشت و تمام ِ روز مشغول ِ كشيدن ِ نقاشي مي شد. خانه هاي كوچكي مي كشيد كه از دودكش ِ اونها دود بيرون مي اومد. كنار ِ هر خانه درختي بود كه روش پنج شيش تا پرنده ي كوچيك بودن. رنگ ِ همه ي خونه ها قرمز بود و شيرواني ها زرد و دودكشها سياه بود. دودي كه از اونا بيرون مي اومد آبي ِ روشن و صورتي بود. درختها هم هميشه آبي بودن و پرنده ها سبز(!). خورشيد زرد رنگ بود و ماه و ستاره ها هم تو روز معلوم بودن. خلاصه نقاشي بسيار قشنگي بود.



هر كي اون نقاشي رو مي ديد مي پرسيد: ”كجا درختاي آبي و پرندگان ِ سبز ديدي تا حالا؟“ باباي كوچك مي گفت: ”اونا رو هميشه تو نقاشيهام مي بينم.“



قبل از اينكه باباي كوچك مدرسه بره فكر مي كرد خيلي خوب نقاشي مي كشه ولي تو مدرسه همه برعكس فكر مي كردن. معلم نقاشي هر وقت نقاشي هاي اونو مي ديد اخمشو تو هم فرو مي كرد انگار ليمو ترش خورده باشه.



بعضي شاگردا دلشون براي باباي كوچيك مي سوخت و ميومدن تو كشيدن و رنگ آميزي كمكش مي كردن. اما معلم تا اين نقاشي رو مي ديد مي گفت: ”كي اينو برات كشيده؟“ باباي كوچك هم چون از جمعه ي پارسال عهد كرده بود كه ديگه دروغ نگه، مي گفت: ”خانم، ايوان پولياكوف كشيد برام.“ اونوقت كلي نصيحت مي شنيد و سر ِ جاش مي نشست و دوباره مي كشيد. معلم به بچه ها كمك مي كرد كه اون خط رو صاف كنن يا اونجا رو بيشتر رنگ بزنن اما هيچوقت چيزي به باباي كوچك نمي گفت و از او رد مي شد و سري تكون مي داد.



يه بار هم توي جلسه ي اوليا و مربيان معلم ِ نقاشي به والدين ِ باباي كوچك گفته بود كه فكر مي كنه چيزي از مانع ِ ذهن ِ اين بچه شده و ذهنش رو براي ديدن ِ دنياي واقعي بسته.



سالها گذشت و باباي كوچك نقاشي رو فراموش مرد و الان فقط مي تونه گربه بكشه. تا اينكه چند وقت ِ پيش يه نقاشي رو ديد كه تابلوهاش خيلي شبيه به نقاشي هاي بچگي هاي باباي كوچك بود. كلي هم ازش تعريف مي شد. وقتي ازش پرسيد كه چرا اينقدر بي ريخت نقاشي ميكشه اون نقاش گفت: «من چهره ي درختها و اسبها و پرندگان رو اينطور مي بينم!»



افسوس كه باباي كوچك هرگز به ذهنش خطور نكرده بود كه او هم چنين جوابي به معلم ِ نقاشي ِ خودش بده.



منبع: وقتي بابا كوچك بود

ISBN: 964-6194-07-9

نوشته: آلكساندر رسكين

... محمد