۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

Joy of Fasting 3



مادر ترزا



مادر ترزا يه معلم بود كه فقط تو محله هاي ثروتمند ِ كلكته درس مي داد.



يه شب موقع ِ برگشت به خونه صداي كمكي مي شنوه. ميره گوشه ي خيابون و مي بينه يه زني داره مي ناله. فكر مي كنه اين كلك ِ جديد ِ گداهاس براي اينكه پول ِ بيشتري بگيرن.



بهش پول ميده اما اون زن بي اعتنا به اين دنيا بوده. ميره جلوتر و بهش ميگه نمي خواي ازم تشكر كني كه بهت اين همه پول دادم؟ ميبينه اون زن در حال ِ مرگه. بلندش ميكنه و اون شب رو تا ديروقت تموم ِ بيمارستاناي اطراف مي برش اما كسي اونو نمي پذيره و معالجه نمي كنه.



تا اينكه آخر شب اون زن توي بغل خانم ِ ترزا مي ميره. اين حادثه باعث ميشه اون خانم قول بده به خودش كه تا وقتي زندس، در حد ِ توانش نذاره كسي بدون اينكه مزه ي عشق و احترام رو چشيده باشه بميره. اونقدر تلاش مي كنه تا بتونه پول كسب كنه و تبا اين پولها ده ها بيمارستان ِ رايگان براي فقرا مي سازه.

خب اين يعني چي؟



يه ذره هم احتمال نمي دين يه خبري تو عالمه كه ما ازش غافليم و بجاي شنيدن ِ اون داريم گوشمون رو با خبرهاي سفر ِ فلاني به فلانجا و بزرگترين كيك ِ جهان و ... پر مي كنيم؟





”ما ده هزار روز واقعا زندگي مي كنيم يا يك روز رو ده هزار بار تكرار مي كنيم؟“

دكتر وين داير



چه اشكالي داره يه بار موقع ِ اومدن به خونه سر ِ راهمون بريم بيمارستان و يه ربع با يه بيمار ِ نوميد حرف بزنيم و بهش اميد بديم. فكر مي كني چقدر سلامتيش جلو مي افته؟ اين وسط هم يه چيزي به اون مي رسه و هم يه چيزي به ما.



... محمد