۱۳۸۲ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

اي خدا اين وصل را هجران مكن

سر خوشان عشق را نالان مكن



باغ جان را تازه و سر سبز دار

قصد اين مستان و اين بستان مكن



چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسكين و سرگردان مكن



بر درختي كاشيان مرغ تو ست

شاخ مشكن مرغ را پران مكن



جمع و شمع خويش را بر هم مزن

دشمنان را كور كن شادان مكن



گرچه دزدان خصم روز روشنند

آنچه مي خواهد دل ايشان مكن



كعبه اقبال اين حلقه است و بس

كعبه ي اميد را ويران مكن



اين طناب خيمه را بر هم مزن

خيمه ي تست اخر اي سلطان مكن



نيست در عالم ز هجران تلخ تر

هر چه خواهي كن وليكن آن مكن



ديوان شمس ـ مولوي



هدي