۱۳۸۳ خرداد ۳, یکشنبه

پنجشنبه ي پيش يك اردوي علمي بودم ،مربوط به اكولوژي.



با بچه هاي كلاس رفتيم يه جايي اطراف كرمانشاه به نام گهواره،

اول رفتيم توي ارتفاعات زاگرس و جنگل هاي بلوط رو ديديم.

زيبا بود اما درخت ها ديگه قوي و بلند نبودند.اونجا قبلا جنگلي از درخت بلوط بوده اما به خاطر چراي دام و كندن درخت ها براي كشاورزي ،تقريبا از بين رفته بودن.



براي اينكه بفهميم بلوط هاي دامنه زاگرس قبلا چه شكلي بودن،رفتيم به سمت بيشه هاي مقدس،توي اين منطقه حدود هزار بيشه ي مقدس هست كه قدمت اينها شايد به پيش از اسلام هم برسه.

بيشه ي مقدس حد و مرزي نداشت كه با اون شناخته بشه از درخت هاي بلندش مي فهميديم كه اينجا جزء بيشه هاي مقدسه.

مردم اونجا براي هر بچه اي كه به دنيا ميوردن يه درخت مي كاشتن به اين اعتقاد كه درخت عمرش از انسان بيشتره و از اون بچه محافظت ميكنه.

به درخت ها هيچ بند و نشوني وصل نبود.يعني پاي اون درخت ها نذر نمي كردن،مقدس بودن اونها در اين بود كه هيچ كس نبايد به اون ها اسيبي مي رسوند.

اما مثل درختهاي قبلي اينها هم به خاطر چراي بيش از حد دام داشتن از بين مي رفتن.

دام ها خاك رو خراب كرده بودن و ريشه ي همه ي درخت هايي كه صد ها سال عمر كرده بودن از خاك بيرون امده بود،اگه ريشه بيرون باشه درخت با باد هاي قوي به زمين مي افته.چند تا درخت هم بودن كه باد اونها رو انداخته بود،اما مردم به تنه هاي اونا دست نزده بودن به خاطر همون بعد مقدس بودنشون.



راه نجات اين درخت هاي مقدس خيلي اسونه،كافيه كه دور درخت رو خاك بريزي و با چيزي مثل اجر براش يه چيزي مثل گلدون درست كني.تا حفظ بشه.

اما هنوز كسي اين كار رو نكرده بود،شايد چون تعداد اين درخت ها خيلي زياد بود.

بعد از حرف هاي استاد و ديدن ريشه ي اون درخت ها،دلم فقط يه بيل مي خواست تا حداقل يكي از اون درخت ها رو نجات بدم.





توي اون بيشه هاي مقدس كه بوديم،اهالي روستا به دعوت استاد امدن برامون طبل و سورنا زدن و رقص كردي كردن،رقص خيلي جالبي بود،ادم از هماهنگي شون كيف ميكرد،ضربه هاي پا شون با ضربه هاي طبل يكي بود و ادم فكر ميكرد،صداي طبل صداي پاي كوبي اونيه كه ميرقصه!



بعد از بيشه ها رفتيم يه گسل رو ديديم.طبيعت واقعا بكر و دست نخورده اي بود.

از اون گسل پايين رفتيم و وارد دره شديم،و توي مسير رودي كه داخل دره جريان داشت راه رفتيم.توي ديواره دره،پرستو هاي وحشي با گل خونه ساخته بودن

و داشتن به بچه هاشون غذا ميدادن.

حدود يك ساعت هم توي دره پياده روي كرديم.راه رفتن توي دره تجربه ي بي نظيري بود.







جمعه هم رفتيم، تالاب هشيلان.هشي به زبان محلي يعني مار و لان هم يعني خونه.

معنيش ميشه خونه ي مار ها.يه تالاب خيلي زيبا بود.و نزديك به 375 جزيره كه بهش ”هاموك“ ميگفتن داشت..

براي رسيدن به تالاب از يك كوه صخره اي بلند پايين امديم.

نمي دونم ارتفاعش چقدر بود،ولي شايد بيشتر از يك ساعت و نيم در حال پايين امدن

بوديم.بعض جا هاش سخت بود،اما حسابي كوه نوردي ياد گرفتم.توي راه اين شعر

”رهرو انست كه اهسته و پيوسته رود

نه گهي كند و گهي خسته رود“

رو با عمق وجودم حس كردم!:)

فهميدم كه توي كوه نوردي بايد روي هر قدمي كه ميزاري و بر ميداري فكر كني.

مثل بازي شطرنج و مثل زندگي.



وقتي رسيديم پايين ،تازه فهميدم كه يه راه ماشين رو هم بوده و ما اين همه كوهنوردي كرديم!

از پايين كه به كوه نگاه كردم باورم نميشد،من بودم كه از اين كوه پايين امده بودم.

نهار رو نزديك تالاب خورديم و رفتيم به سمت تالاب.



استاد اول پسر ها رو فرستاد بعد دختر ها.

وايساده بود كنار و ميگفت،خانم ها بريد نترسيد بلاخره خيس ميشيد.

اما همه ميخواستن پا شون رو روي گياه هاي تالاب بزارن كه خيس نشن.

اخرش هم ليز ميخوردن و بدتر مي افتادن تو آب!

خودمم هم يه جا نزديك بود با سر شيرجه بزنم تو آب!:)



ته تالاب گل بود و جالبيش اين بود كه معلوم نبود عمقش چقدره.احتمالا مار هاي ابي داشت ولي ما كه چيزي نديديم اون بيچاره ها حتما از دست ما در رفته بودن!

قابل توجه شما ،مار ابي خطرناك نيست.

گياه هاي تالاب علفي شكل بودن و به نظر نرم ميرسيدن اما بهتر بود ادم بيفته تو اب ولي اونها رو نگيره،چون تيز بودن و دست آدم رو ميبريدن.



نزديك به دو ساعت هم توي تالاب پياده روي ،و پرش داشتيم!

خيلي از بچه ها توي اب افتادن و خيلي ها كفششون توي گل گير كرد.اما براي همه روز خيلي لذت بخشي بود.



الان همه ي تنم از اون كوهنوردي و پياده روي درد ميكنه.اما درد لذت بخشيه.

منو ياد خاطرات خوبم ميندازه!



...هدي