شهريار کوچولو در راه اخترک هایی را ديد. اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی بر اورنگی بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: -او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوری میتواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخواندهبود که دنيابرای پادشاهان به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب میآيند.
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه میفرماييد بنشينم؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنلش را جمع میکرد گفت: -بهات امر میکنيم بنشينی.
-دلم میخواست يک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
-امريهاش را صادر میکنيم. منتها منتظريم زمينهاش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: -کِی فراهم میشود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
-هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشمهای خودت میبينی که چهطور فرمان ما اجرا میشود!
شهريار کوچولو خميازه کشيد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفتهبود. اين بود که به پادشاه گفت:
-من ديگر اينجا کاری ندارم. میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج میزد گفت:
-نرو! نرو! وزيرت میکنيم.
-وزيرِ چی؟
-قاضي القضات!
-آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشود.
پادشاه بهاش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن ديگران خيلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود يک فرزانهی تمام عياری.
شهريار کوچولو گفت: -من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجی است اين جا بمانم؟
شهريار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمیخواست اسباب ناراحتی سلطان پير بشود گفت:
-اگر اعلیحضرت مايلند میتوانند به بنده امر کنند ظرف يک دقيقه راه بيفتم. تصور میکنم زمينهاش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابی نداد شهريار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشيد و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فرياد زد: -سفير خودمان فرموديمت!
حالت بسيار شکوهمندی داشت.
شهريار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت: -اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهريار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -بهبه! اين هم يک ستايشگر که دارد میآيد مرا ببيند!
آخر برای خودپسندها ديگران فقط يک مشت ستايشگرند.
شهريار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجيب غريبی سرتان گذاشتهايد!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. شهريار کوچولو که چيزی حاليش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دستهايت را بزن به هم ديگر.
شهريار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «ديدنِ اين تفريحش خيلی بيش تر از ديدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقيقهای شهريار کوچولو که از اين بازی يکنواخت خسته شده بود پرسيد: -چه کار بايد کرد که کلاه از سرت بيفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنيد. آخر آنها جز ستايش خودشان چيزی را نمیشنوند.
از شهريار کوچولو پرسيد: -قبول اين که من خوشقيافهترين و خوشپوشترين و ثروتمندترين و باهوشترين مرد اين اخترکم.
-آخر روی اين اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود اين ستايشم کن. اين لطف را در حق من بکن.
شهريار کوچولو نيمچه شانهای بالا انداخت و گفت: -خب، ستايشت کردم. اما آخر واقعا چیِ اين برايت جالب است؟
شهريار کوچولو به راه افتاد و همان طور که میرفت تو دلش میگفت: -اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
Chapter 10,11 out of 27
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
Antoine de Saint Exupéry
برگردان احمد شاملو
Persian: Ahmad Shamlu
0 نظر:
ارسال یک نظر