۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه

وقتي لحاف رو ميکشه روش که بخوابه ميگه: اي خدا ميشه يه روزي بشم يه دانشمند؟ خدايا کمکم کن که تو اين رشته اي که دوستش دارم دکترا بگيرم و تحقيقات کنم. يا بشم يه بازيگر ِ خوب. يا يه مغازه ي بزرگ که نمايندگي داره تو تمام ايران داشته باشم...

فرداش همخونه ايش ميگه من ميرم شهرستان. اما بحاي اينکه از اين فرصت براي درس خوندن تو خونه ي آروم استفاده کنه؛ تصميم ميگيره که اونم بره خونه ي دوستاش تا تنها نباشه. يا فرداش جاروبرقي شون خراب ميشه و بازش ميکنه و درستش مي کنه. اما بعدش فراموش مي کنه و فکر نمي کنه که اين شايد يه نشانه بود براي همون مغازه اي که تو آرزوشه. يا فرداش تو انتخاب رشته ي دانشگاهي بجاي بازيگري رشته ي مهندسي مکانيک رو مي زنه.