تو سياره ي بعدی میخوارهای مینشست. شهريار کوچولو به میخواره که پشت ِ يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری ِ پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی مینوشم.
شهريار کوچولو پرسيد: -براي چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
-چی را فراموش کنی؟
-سر شکستگيم را.
-سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
شهريار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: -اين آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجيبند!
اخترک چهارم اخترک ِ مرد ِ تاجري بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهريار کوچولو گفت: -سلام. آتشسيگارتان خاموش شده.
-سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده... سلام... پانزده و هفت بيست و دو. پس جمعش میکند پانصدويک ميليون و ششصد هزار و يک.
-پانصد ميليون چی؟
-ها؟ هنوز اين جايی تو؟ حوصله ي حرفهای چرت و پرت را ندارم! من بخ چيراي مهمتر فکر مي کنم ... دو و پنج هفت...
-پانصد و يک ميليون چی؟
-ستاره.
-خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت میخورد؟
-اسم هايي که دلم مي خواهد رويشان مي گذارم!
-که چی بشود؟
-که اسمم رو بجا بذارم.
-همهاش همين؟
-آره همين کافی است.
شهريار کوچولو فکر کرد «جالب است. يک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نيست که آن قدرها جديش بشود گرفت». آخر تعبير او از چيزهای جدی با تعبير آدمهای بزرگ فرق میکرد.
اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همهی اخترکهای ديگر کوچکتر بود، يعنی فقط به اندازهی يک فانوس و يک فانوسبان جا داشت.
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خير!
-دستور چيه؟
-اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: -خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: -اصلا سر در نميارم.
فانوسبان گفت: -چيز سر در آوردنیيی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
-کار جانفرسايی دارم. پيشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگيرم بخوابم...
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: -دستور عوض نشد. سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش يک دقيقه طول میکشد!
شهريار کوچولو با خودش گفت: کار ِ اين يکی به نظر ارزشمندتره. به خاطر اين که اين يکی حداقل به چيزی جز خودش مشغول است.
اخترک ششم اخترکی بود که يه آقاي پيری توش کتابهای کَتوکلفتي مینوشت.
همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد با خودش گفت:
-!ز کجا میآيی؟
شهريار کوچولو گفت: -اين کتاب به اين کلفتی چی است؟ شما اينجا چهکار میکنيد؟
آقا پيره گفت: -من جغرافیدانم.
-جغرافیدان چيه؟
-جغرافیدان به دانشمندی میگويند که جای درياها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بيابانها را میداند.
شهريار کوچولو گفت: -محشر است. يک کار درست و حسابی است.
-اخترکتان خيلی قشنگ است. اقيانوس هم دارد؟
جغرافیدان گفت: -از کجا بدانم؟
شهريار کوچولو گفت: -عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چهطور؟
جغرافیدان گفت: از اينها هم خبری ندارم.
-آخر شما جغرافیدانيد؟
جغرافیدان گفت: -درست است ولی کاشف که نيستم. من حتا يک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافیدان نيست که دوره بيفتد برود شهرها و رودخانهها و کوهها و درياها و اقيانوسها و بيابانها را بشمرد. مقام جغرافیدان برتر از آن است که دوره بيفتد و ولبگردد. اصلا از اتاق کارش پا بيرون نمیگذارد بلکه کاشفها را آن تو میپذيرد ازشان سوالات میکند.
شهريار کوچولو گفت: -اخترک من چيز چندان جالبی ندارد. آخر خيلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است يکيش خاموش. يک گل هم دارم.
-نه، نه، ما ديگر گل ها را يادداشت نمیکنيم.
-چرا؟ گل که زيباتر است.
-برای اين که گلها فانیاند.
-فانی يعنی چی؟
-يعنی چيزی که در آينده تهديد به نابودی شود.
-گل من هم در آينده نابود میشود؟
-البته که میشود.
اين اولين باری بود که دچار پريشانی و اندوه میشد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسيد: -شما به من ديدن کجا را توصيه میکنيد؟
جغرافیدان بهاش جواب داد: -سيارهی زمين. شهرت خوبی دارد...
و شهريار کوچولو هم چنان که به گلش فکر میکرد به راه افتاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نکته؛ به نظرم هر آدمي يه اخترکه که داره يه کارايي مي کنه. هر کسي تنهاس که تنهاييش رو يه جور پر مي کنه. .. محمد
Chapter 12,13,14,15 out of 27
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
Antoine de Saint Exupéry
برگردان احمد شاملو
Persian: Ahmad Shamlu
0 نظر:
ارسال یک نظر