۱۳۸۴ مهر ۶, چهارشنبه

ماه پيشوني

امشب رفتم وبلاگ ماه پيشوني. وبلاگی که نویسنده اش الان بین ماها نیست، نمي شناختمش. یه دختر 15 ساله به اسم فروزان (شقایق) که روز 28 شهریور 81 به همراه دوستاش میرن کوه که یه سنگ از بالا می افته پایین و متاسفانه با سر فروزان برخورد میکنه... اون موقع من اين خبر رو از وبلاگهاي ديگه شنيدم و لينکش رو گذاشتم تو شفا.

امشب که يه جاي ديگه ي دنيام اون وبلاگ منو برد به اون روزها. يه اين فکر کردم که من که هنوز زنده ام چقدر نسبت به اين سه سال قدرشناس ِ «هنوز زمان داشتن» بودم؟

توشته بود:

« بازم بوی مهر مياد... بوی کتاب و دفتر ... اخی چقدر خوبه ها ... ای که چقدر خوبه ادم معلمارو اذيت کنه ... بچه خرخون کلاس بشه ... گاهی درس نخونه ... يه جورايی خيلی دلم تنگ شده... »

جات خیلی خالیه... فکر کنم اگه الان بودی، امسال میرفتی دانشگاه ... امشب وقتی به ماه نگاه میکردم، نمیدونم چرا یاد تو افتادم...

ماها بدجوري همه چي رو جا ميذاريم و ميريم. اين يه جمله ي سنگينيه که داره هي اشکم رو تازه مي کنه. «بودن» فقط يه گام قبل از «رفتنه».

يه مطلب از ماه پيشوني ميارم:

... خب همه چی عوض شده ديگه من اون دختره قبل نيستم که همش تو فکره ديگران بود و حالش از خودش به هم می خورد البته الانم تو فکره ديگرانم....اما ديگه خودمو دست کم نمی گيرم....من واسه آينده ام برنامه دارم....و گذشته؟؟؟....گذشته هيچی جز يه خاطره ی کهنه کنج طاقچه نيست و فقط بايد ازش درس گرفت....و زمان حال؟؟؟.....سرچشمه ی آينده و گذشته.....

روزی يک پری که در درخت انجيری خانه داشت به لستر (Lester) آرزويی پيشنهاد کرد تا هرچه می خواهد آرزو کند. لستر آرزو کرد علاوه بر اين آرزو دو آرزوی ديگر هم داشته باشد. وبا زيرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد. و بعد با هر يک از اين سه, سه آرزوی ديگر درخواست کرد! و با اين حساب افزون بر سه آرزوی قبلی مالک نه 9 آرزوی ديگر هم شد!

آنگاه با زرنگی تمام با هر يک از آن دوازده آرزو سه آرزوی تازه طلب کرد! که می شود ۴۶ تا يا ۵۲ تا؟؟؟ خلاصه با هر آرزو آرزوی بيشتری کرد. تا سرانجام مالک پنج ميليارد و هفت ميليون و هيجده هزار و سی و چهار آرزو شد! آن وقت آرزوهايش را کنار هم روی زمين چيد و آواز خواند و پای کوبيد. بعد نشست و باز آرزو کرد! بيشتر و بيشتر و بيشتر... و آرزوها روی هم تلنبار شد.

در حالی که مردم لبخند می زدند می گريستند عشق می ورزيدند و حرکت می کردند, لستر ميان ثروتهايش - که چون کوه از دورو برش بالا رفته بود - نشسته بود و مي شمرد و می شمرد و هی پيرتر و پيرتر می شد. تا سرانجام يک شب وقتی به سراغش رفتند او را ديدند که ميان انبوهی از آرزو مرده است. آرزوهايش را که شمردند معلوم شد که حتی يک آرزو هم کم و کسر ندارد . همه گی تر و تازه! بياييد بياييد از اين آرزوها چند تايی برداريد و به لستر بيانديشيد که در دنيای عشق و دوستی و زندگی تمام آرزوهايش را به خاطر آرزوی بيشتر تباه کرد.

از کتاب آقای با کلاه و آقای بی کلاه ـ نویسنده : شل سیلور استاین.


... محمد