۱۳۸۵ مهر ۱۲, چهارشنبه

چقدر طبیعی فکر می کنی.

The joy of fasting 10
-----------------------

امروز با صدای قدرتت از خواب پریدم. آسمون با رعد و برقهای متوالی روشن بود. یه ربعی گذشت. همه خواب بودن. همسایه ها و .. اما آسمون سفید ِ کمرنگ و پررنگ میشد. تصویر ِ پنجره می افتاد روی دیوار. رادیو همش موسیقی بود. لباس پوشیدم. نمی دونستم چرا دارم اینکار رو می کنم. رفتم جلوی تلویزیون و دیدم هواشناس داره میگه اگه میتونین بمونین تو خونه ها تا هوا بهتر بشه. می گفت این یه توفانه که داره رد میشه از این منطقه. چایی گذاشتم و نون و پنیر و چایی خوردم برای سحری. هوا که آرومتر شد سوار دوچرخه شدم و راه افتادم به سمت دانشگاه. تو راه به قدرتت فکر می کردم که از همه چیز زیادتره. به اینکه چقدر سفیدی. چقدر فرق داری با همه ی آدمها. رفتارهات چقدر با همه ی آدمها فرق داره. چقدر طبیعی فکر می کنی. . چقدر تازه ای. خوش به حالت ...

... محمد