۱۳۸۵ آذر ۲۳, پنجشنبه

جشنواره ی شفا - روز هشتم

امروز یه دوست ِ جدید پیدا کنیم. من هم باید دنبال یه دوست دیگه باشم.

دیروز من یکی پیدا کردم. مهرداد ِ زندی رو از طریق ِ وب سایتش (آشنایی به یک معلول قطع نخاعی) شناختم. باهاش کمی گپ زدم. خیلی بچه ی باحالیه. صفا کردم با مرامش. خوشحالم یه دوست ِ پر امید پیدا کردم.

متن گپ وبلاگی ِ من با مهرداد:

سلام
محمد: در وب سایتت خوندم که چه اتفاقی برات افتاده. امروز خیلی رشد کردی. به همین خاطر ازت سوال دارم.مرسی از اینکه وقتت رو به وبلاگ شفا می دی.
1- به متخصص شدن (دکترا گرفتن یا نجار شدن) فکر کردی؟

مهرداد:
من بيشتر به زندگي كردن و شاد و خوشحال زندگي كردن فكر ميكنم و البته فكر ميكنم همه چيز به زمان بستگي داره و زمان خودش آدم را پيش میره
شايد يه روزي زمانش رسيد كه بخوام نجاري كنم

محمد:
2- چه احساسی پیدا می کنی وقتی این مطلب رو راجع به اِد رابرتس می خونی؟

مهرداد:
اين مطلب را خوندم
اينطوري كه او بوده بودن خوبه و ايدهآل براي خيلي ها
براي من خنداندن مادر يا پدرم لذت بخش تر از مدرك دكترا است

محمد:
3- برای هم سطح کردن ِ پیاده رو و خیابان در محل چارراه ها و بریدگی ها چه کاری کردید؟

مهرداد:
من چه كاره بيدم
ياد اون جمله‌ي يه كشيش افتادم كه روي قبرش نوشته بود راجع به عوض كردن دنيا
من هم مثل اون حد اكثر بتونم شرايط خصوصي خودم را مناسب كنم

محمد:
4- از چی می ترسی؟

مهرداد:
100 سال زنده نبودن و زندگي نكردن

محمد:
5- می تونی بگی دیدن ِ امید از لابلای خروارها نا امیدی مثل چی می مونه؟

مهرداد:
من خروارها اميد را ميبينم هميشه نه نا اميدي ها را
[ بذارید اینطور خداحافظی کنم:]
لذت بردن از اونچه كه داريد را فراموش نكنيد بخصوص تندرستي كه بزرگترين ثروت‌هاست
به همه با صداي بلند سلام كنيد

Mehrdad's Weblog
... محمد