۱۳۸۵ دی ۲, شنبه

صندل های جوزه

خیلی وقت پیش، خیلی سال پیشتر از اینکه بتونیم تاریخشو نگه داریم، توی یه
روستای جنوب ِ برزیل یه پسر ِ هفت ساله ای بود بنام ِ جوزه. اون بابا
مامانش رو وقتی خیلی کوچولو بود از دست داده بود و عمه ی عجوزه اش بزرگش
می کرد. زنی که هیچ پولی خرج ِ جوزه نمی کرد با وجودیکه خیلی پولدار بود.
جوزه نمی دونست دوست داشتن چیه. فکر می کرد زندگی همینجوری باید باشه و
همه همینطورن.

اونا در یه منطقه ی خرپول زندگی می کردن اما عمه معلم ِ مدرسه ی اون محله رو وادار کرده بود که با یک دهم ِ شهریه ی معمول اسم ِ برادرزادش رو بنویسن و تهدید کرده بود اگه اینکار رو نکنه میره شکایت می کنه ازشون به فرماندار. معلم چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه هر چند که این باعث شده بود معلمهای مدرسه از هر فرصتی استفاده می کردن که جوزه رو تحقیر کنن بلکه این کار باعث بشه که جوزه بالاخره بدرفتاری کنه و اونا پروندش رو بذارن زیر ِ بغلش و بفرستنش خونه. جوزه رو دوست نداشتن. او نمی دونست دوست داشتن چیه و فکر می کرد این شرایط طبیعیه و نباید جوشش رو بزنه.

کریسمس شد. کشیش اون سال استثنائا رفته بود تعطیلات و بچه ها باید برای مراسم ِ مس Mass باید میرفتن به اون کلیسا خیلی دوره ی روستا. پسرها و دخترا با هم راه می رفتن و گپ می زدن راجع به چیزایی که فردا ممکنه پیدا کنن کنار ِ کفشایی که برای بابا کریسمس بیرون گذاشته بودن. حرف از لباس ِ مد ِ روز، اسباب بازی های گرانقیمت، شکلات، اسکیت، و دوچرخه بود. چون اون روز عید بود همه لباس ِ خوشگل پوشیده بودن به جز جوزه که همیشه لباس ِ کهنه می پوشید و همون صندل های پاره پوره که برای پاش خیلی کوچیک شده بود. عمه جون وقتی جوزه چهار سالش بود این صندلها رو بهش داده بود و گفته بود صندل ِ بعدی رو در ده سالگیش بهش میده. بچه ها ازش می پرسیدن چرا لباساش اینجوریه. می گفتن که خجالت می کشن بگن که اون با اون لباسای نکبت دوستشونه. چون جوزه هنوز نمی فهمید دوست داشتن چیه به این حرفا واکنشی نشون نمی داد و فکر می کرد که اشکالی تو این حرفا نیست. اونا دارن واقعیت رو می گن و اون نباید ناراحت بشه. لباساش بده و این که انکار پذیز نیست. در عوض وقتی ده سالش شد بهترین لباسهای دنیا رو عمه جون براش می خره و این حرفا دیگه تموم میشه.

وقتی همه رسیدن کلیسا جوزه صدای نواختن ارگ رو شنید و شیشه های رنگی و خوشگل ِ پنجره ی کلیسا رو دید و حظ کرد. دید که خانواده ها با همن و بابا مامانا بچه هاشونو بغل می کنن. جوزه برای اولین بار تو عمرش حس کرد که بدبخت ترین مخلوقه. بعد از مراسم بجای اینکه برگرده خونه، نشست رو پله های کلیسا و گریه کرد. تا اون موقع نمی دونست دوست داشتن چیه اما اون لحظه حس می کرد که تنها ترین و طردشده ترین انسانه. حس کرد که این طبیعی نیس و یه چیزی ِ دیگه ای هم هست که خیلی دوسش داره و می خواد داشته باشش. از اون بغل کردنها و ماچهای مامان و باباها..

دید که پسر کوچیکی کنارشه و پاهاش برهنه است ظاهرا مثل ِ خودش فقیره. هیچ وقت ندیده بودش و فکر کرد که این پسر باید از راه ِ دوری اومده باشه. فکر کرد: «بدبخت پاهاش باید واقعا زخم باشه. بذاز یکی از صندلهامو بهش بدم. اینجوری این بدبخت یه ذره از دردش کم میشه.» جوزه این کار رو بخاطر ِ دوس داشتن ِ اون پسر نکرد. بی احساس بود. اما می دونست درد ِ پا چیه و این کار رو کرد که رنج رو از اون بچه کم کنه.

یکی از صندل ها رو داد بهش و با اون لنگه ی دیگش برگشت خونه. برای اینکه پاهاش زخم نشه اون لنگه صندلی که نگه داشته بود رو یه بار با پای چپ می پوشید و بعد از یه گام برداشتن پای چپ رو در میاورد و پای راستشو می کرد توش و یه گام ِ دیگه ور میداشت. وقتی رسید خونه عمه جون این صحنه رو دید و گفت: الاغ. گمش کردی! خاک تو سر ِ بی عرضت. فریاد میزد که چقدر تو بی لیاقتی. قدر نشناسی. بی مسوولیتی. حمال! حالمو بهم می زنی. عین مامانت خنگ و بی مسوولیتی. اگه پیداش نکنی اون لنگه ی گم شده رو بدجوری تنبیهت میکنم. سیاه و کبودت می کنم حیوون ن ن ن ...




جوزه رفت تو رختخواب اما می ترسید. چون می دونست بدجوری تنبیه شدن یعنی چی. چشاش داشت گرم می شد که صدایی شنید از جلوی اتاق. عمه دوید تو اتاق و از جوزه خواست که بیاد و بگه جریان چیه. جوزه با گیجی ِ بی خوابی و خستگی پا شد و رفت تو اتاق نشیمن و وسطای اتاق صندلی که به پسر داده بود رو دید. اما دور و برش هم پره اسباب بازی، یه اسکیت و لباسهای نو و یه دوچرخه بود. همسایه ها فریاد می زدن و جیغ می کشیدن از اون بیرون که کادوهای بچه شون که کنار ِ کفشاشون بودن دزدیده شدن.

در این موقع کشیش ِاون کلیسایی که دیروز بچه ها رفته بودن مراسم مس رو اونجا انجام داده بودن دوان دوان رسید و به همه گقت بیاید. بیاید... همه بیایید... روی پله های کلیسا یه مجسمه ی مسیح ِ کودک ظاهر شده!! لباساش همه از طلاس و فقط یه صندل پاشه. همه ساکت شده بودن و همه خدا و معجزه اش رو تخسین می کردن و جل الخالق می گفتن. عمه جون رنگ به صورتش نمونده بود. دستاش می لرزید. افتاد گریه. لباش می لرزید. از خدا طلب ِ بخشش کرد و جوزه رو بغل کرد. جوزه داشت خواب می دید اما قلب ِ جوزه مالامال از معنای عشق شد. معنای دوست داشتن برای جوزه تازه جا افتاد. تازه فهمید دوست داشتن چی چی هست.
وقتی از خواب بیدار شد متوجه ِ خندیدنش تو خواب شد. دنیا آروم شده بود براش. صدای باد می اومد و صدای پای عمه که داشت برای کریسمس کیک درست می کرد...
پائولو کوییلو
22 دسامبر 2006
بر اساس داستانی از فرانسیس کوپی نوشته شده در سال 1903
ترجمه از پرتغالی به انگلیسی توسط مارگارت ژول کوستا
ترجمه ار انگلیسی به فارسی: محمد
(اگه فایل اصلی رو با این ترجمه ی من مقایسه کنین می بینن که من دستها زیادی بردم تو متن. نگاه کنین. کدوم بهتره؟)
منبع فایل بسیاز زیبای پی دی اف



... محمد