۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

یلدا بازی، قسمت سوم


سلام
قبل از هر چیز باید بگم که اسم من محمد هست. ولی چون تداخل اسمی داشتیم با آقا محمد (Shefa's owner)برای رجیستر کردن ، اسم forever84 رو انتخاب کردم
اینهم یلدا بازی
1-از مارمولک به شدت می ترسم. خصوصا وقتی توی تلویزیون تصاویر خانواده مارمولک ها ( کروکودیل و ...) رو پخش میکنه مو رو تنم سیخ میشه. اگه توی یه اتاق ببینم که روی سقفش یه مارمولک هست. عمرا اگه شب توی اون اتاق بخوابم ( تا حالا چندین بار رفتم توی هال خوابیدم ). نکته خنده دار اینه که همیشه توی کابوس هام ، مارمولک نقش اول رو بازی میکنه.متاسفانه جنوب پر هست از مارمولک، فقط زمستونا میرن خواب زمستانی

2-اگه محمد از سوال اول و آخر امتحان بدش میاد. من اصولا از کل ورقه امتحان بدم میاد. اصلا خوشم نمیاد از سرجلسه امتحان.دوست دارم همیشه درسهامون به صورت پروژه باشه یعنی یه چند روز بهت وقت بدن که فلان کار رو توی خونه انجام بدی. اون وقت دله راحت توی خونه میشینی ، یه خورده کار میکنی ، بعد میری یه لیوان چایی میخوری و دو کلام حرف و بعد دوباره میری ادامه ی کار ، نه اینکه 3 ساعت روی صندلی خشک بشینی ، درست مثل زندانی هایی که دارن توی دادگاه محاکمه میشن

3-اولین بار که وبلاگ شفا رو دیدم خیلی دوست داشتم که منم توش مطلب بنویسم. تا اینکه یک روز محمد برام دعوت نامه فرستاد. ما فردا صبحش ، امتحان مهم ترین درس ترم رو داشتیم ولی من بی خیال از این موضوع تا نیمه های شب نشستم پای شفا. خدا را شکر اون درس رو با 10.8 پاس کردم....خدا به جوونیم رحم کرد

4-یه بار میخواستم یه جواب دندان شکن به اون متنی که مهزاد نوشته بود (که درباره ازدواج بود و توش پسرا رو تحقیر کرده بود) بدم ولی بعد منصرف شدم. یه باره دیگه هم میخواستم یه جواب دندان شکن به محمد در مورد ( مرکب عالم از خون شهید مقدس تر است ) بدم ولی منصرف شدم. البته حتما یه روز در اینباره خواهم نوشت.همش به خاطر این هست که علم افسار گسیخته شده و دیگه اون عالم واقعی وجود نداره که بخواد مرکبش از خون شهید مقدس تر باشه

5-توی دانشگاه یه استادی داریم که اخلاقش اینجوریه که دقیقا همون اول کلاس حضور و غیاب میکنه و اگه موقع خوندن اسم ، سر کلاس نباشی غیبت میخوری و 6 جلسه غیبت باید درس رو حذف کنی.... یه روز ساعت 8 صبح با این استاد کلاس داشتیم.در حال پوشیدن لباس بودم که یهو دوستم زنگ زد ، یک مشکل خیلی مهم داشت و در اون لحظه صبح فقط من بودم که می تونستم مشکلش رو حل کنم.با خودم گفتم بی خیال کلاس ، بذار ایندفعه رو با تاخیر برم سر کلاس...خلاصه بعد از اینکه مشکل دوستم رو حل کردم.ساعت 8:10 رفتم دانشگاه ، دیدم همه بچه ها بیرون کلاس ایستادن ، پرسیدم چه خبره؟ گفتن : استاد پاش شکسته ، امروز کلاس تشکیل نمیشه...........بسیار لذتها بردم در آن هنگام م م م

6-اون وقتها که کوچیک بودم ، فکر می کردم که خارج اسم یک کشور هست

7-وقتی کلاس دوم دبستان بودم. سر زنگ انشا که باید با هر کلمه یه جمله میساختیم. هر کلمه ای که جمله سازی باهاش برام سخت بود ، اینو براش می نوشتم " من نمی توانم با این کلمه جمله بسازم" که در واقع خودش یه جمله میشد واز نظر قانونی باید نمره بهش تعلق بگیره

8-یادش به خیر ، هر وقت املا نمره 20 می گرفتیم. معلممون از جیب خودش به ما 20 تومان پول میداد. اون زمان با 20 تومان میشد 4 تا تخم مرغ بخری ، اخه خوب یادم میاد که تخم مرغ دونه ای 5 تومان بود..خلاصه اون زمان ما با این پولها کلی بیزینس می کردیم

9-یه بار پسر داییم یه خونه کوچولو با چوب ساخت. بعدش هر وقت مدرسه می گفت کاردستی بیارید ، من این خونه رو میبردم..خلاصه کل دوران ابتدایی رو با همون خونه چوبی طی کردیم

10-دوست دارم تا دکترا درسم رو ادامه بدم


خدواندا مرا آن ده که آن به

forever84_