۱۳۸۵ بهمن ۷, شنبه

روايت پسران کشاورزی که به دنبال بخت و اقبال خود بودند


در روزگاران گذشته دهقانی دو پسر داشت. روزی آنها به پدر گفتند:
ـ پدر! ما مي خواهيم دنيا را سياحت كنيم و به دنبال روزي و اقبال خود باشيم. مي خواهيم بخت و اقبال خودمان را بيازمائيم. اگر نتوانستيم و همچنان تهيدست مانديم ، برمی گرديم و پيشه شما را ادامه می دهيم.
و به اين ترتيب از روستا بيرون آمدند و قدم در راه گذاشتند. به خواست خدا ، يکی از مقربانش در مسير آنها قرار گرفت. گفت:
ـ بچه ها، شما فرزندان دهقان دولتمندی هستيد. هر آرزويي داريد ، بازگوئيد. برآورده كردن آن با ما!
يکی از آنها که اسبی تيزرو داشت ، گفت:
ـ ای پيرمرد بزرگ! خدا خيرت دهد! من به دنيا نيامده ام كه براي گذران زندگي دست طلب دراز کنم. عقل دارم و بدنم سالم و تندرست است. باز اگر نتوانم خود را سير کنم ، هر چه می خواهد بشود.
ـ برو پسرم. خدا پشت و پناهت باشد.
فرستاده خدا با اين حرف او را با دعای خير بدرقه کرد. اما برادر ديگر که سوار يابو می رفت ، در پاسخ به پيشنهاد مرد خدا گفت:
ـ ای مرد خدا! بموقع آمدی. من دوست ندارم تمام عمر مانند پدرم رنج و محنت بکشم. خواهش می کنم به من ثروت بدهيد.
مرد خدا گفت:
ـ اگر از اين رودخانه عبور کنی به کوهی خواهی رسيد و غاری خواهی ديد. دروازه ای هست که اگر آن را باز کنی ، می توانی به ثروت برسی.
سپس کليد دروازه را به او می دهد و تأکيد می کند : به نصيحت من گوش کن و به حرفهايم به دقت عمل کن. مبادا چيزی را فراموش کنی.
اما پسر دهقان در حسرت رسيدن به ثروت ، گوش هايش را کر کرده بود ، منتظر شنيدن حرف های او نشد و با عجله به طرف غار شتافت. خود را به رودخانه زد و شناکنان رد شد. به غار رسيد و دروازه را باز کرد و چشمش به ثروت بيکران افتاد. اما برای بردن آن همه طلا و جواهر حتی يک توبره هم نداشت. اينجا بود که متوجه شد به مهمترين قسمت از حرفهای مرد خدا توجه نکرده بود. به هر حال تا جايی که می توانست به طلا و جواهر پنجه زد و حتی با دندانهايش نيز مقداری برداشت و از غار بيرون رفت. آن مقدار که برداشته بود گذاشت و خواست دوباره وارد غار شود که دروازه بسته شد. در همين حال مرد خدا ظاهر شد و گفت:
ـ مرد جوان! به حرفهايم گوش نکردی. حالا بايد به همين مقدار طلا که برداشتی بسنده کنی. تو سه چيز اساسی را فراموش کردی:


اولاً می بايست قبلاً حساب می کردی که تقريباً چقدر نياز داری.

ثانياً هيچ ظرفی با خود برنداشتی

و ثالثاً به خاطر يک مشت طلا ، کليد دروازه را جا گذاشتی.