۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

لاک پشت من


لاک‏پشتم را از سر چهارراه استانبول به قيمت پنجاه تومان خريدم. کوچک بود، به اندازه يک کف دست، با گردن دراز و سربرافراشته و دست و پای خاکستری بد رنگ. از خريد شيرينی و شکلات عيد نوروز برمی‏گشتم. آن را نزديک بانک از ماهی‏فروش کنار پارکينگ ساختمان پلاسکو خريدم که تمام سال ماهی‏های مخصوص آکواريوم می‏فروخت و لاک‏پشت‏های کوچک و بزرگ و انواع خرچنگ و لوازم آکواريوم و غذای ماهی داشت. وقتی اولين بار لاک‏پشتم را ديدم، بين بقيه لاک‏پشت‏های داخل يک سبد پلاستيکی کز کرده بود و مرا نگاه می‏کرد. دور چشم‏های ريز و قرمز رنگش يک حلقه قهوه‏ای رنگ خودنمايی می‏کرد و بی‏حس و حالی خاصی در نگاهش موج می‏زد. اينکه من او را بخرم يا نه اصلاً نمی‏توانست برايش اهميتی داشته باشد. فقط نگاهم می‏کرد، سرد و بی‏احساس. همان موقع هم نمی‏دانستم چرا می‏خواهم او را بخرم. آن روزها هم پنجاه تومان پول زيادی نبود اما با صدتومان می‏شد يک بزرگترش را خريد و با دويست تومان خيلی بزرگترش را که به اندازه دو تا کف دست باشد. قيمت‏ها را که پرسيدم فروشنده گفت حاضر است سه تايش را صد تومان بدهد. نمی‏دانم چرا اين حرف را زد، من هيچ اصراری نداشتم که ارزانتر بخرم. فقط می‏خواستم، به بهانه قيمت کردن بقيه، لاک‏پشت خودم را بيشتر برانداز کنم. اما فروشنده، به خيال خودش، مرا به وسوسه خريد انداخت و وقتی ترديد مرا ديد گفت که می‏شود آنها را توی حياط خانه رها کرد تا در باغچه بازی کنند. اما من اصلاً حياط نداشتم و در يک آپارتمان هفتاد و دو متری در خيابان شادمان زندگی می‏کردم. اگرچه آن موقع اصلاً به فکر محل زندگی لاک‏پشت يا چيز ديگری نبودم. در واقع ديگر انتخابم را کرده بودم. بعدها که کتاب‏های کاستاندا را راجع به دون‏خوان و تعليماتش و کتاب‏های پال توييچی را خواندم، فهميدم در واقع لاک‏پشت مرا انتخاب کرده بود نه من او را. شايد هم همزمان همديگر را انتخاب کرده بوديم. به هر حال آن موقع هنوز آن کتاب‏ها را نخوانده بودم و به خودآگاهی مرحله چندم نرسيده بودم. لاک‏پشت را پسنديده بودم و فقط او را می‏خواستم و با اينکه با صدتومان می‏شد سه‏تايش را خريد، سه‏تايش را هم نمی‏خواستم. نمی‏دانستم با سه‏تا لاک‏پشت چه کار می‏شد کرد. ولی خوب يکی بهتر بود. اگر به درد هم نمی‏خورد، باز بهتر بود يکی بخرم تا سه‏تا. به گمانم حتماً پنجاه تومان می‏ارزيد يا شايد فکر می‏کردم پنجاه تومان ارزش چند ساعت تفريح و سرگرمی بچه‏هايم را داشته باشد. از ديدنش چه کيفی می‏کردند. از خريد خودم حسابی خوشحال و سرحال بودم. به محل کارم برگشتم. بسته‏های شيرينی و شکلات را روی ميز گذاشتم و خيلی بلند گفتم: »من حالا يک چيزی از کيفم درمی‏آورم که شما از ديدن آن تعجب خواهيد کرد ولی خواهش می‏کنم نترسيد و داد نزنيد چون اصلاً ترسناک نيست
آن روزها با خانم فريده مکری‏نژاد هم‏اتاق بودم که عادت داشت هر کاری می‏کردم توی ذوقم بزند. بعد فوراً لاک‏پشت را با افتخار به پشت، روی ميزم گذاشتم. لاک‏پشت روی شيشه ميز دست و پايی زد. کمکش کردم و او خودش را برگرداند و روی ميز شروع کرد به راه رفتن. پنجه‏های کوچک و ناخن‏های درازش را روی شيشه می‏کشيد و هر چند قدمی که می‏رفت برمی‏گشت و با دقت اطراف را نگاه می‏کرد. نگاهش هنوز يادم هست، بی‏پناه و تنها بود. شايد هم دنبال نگاه من می‏گشت.
خانم مکری‏نژاد گفت: »چه اسباب‏بازی مزخرفی، چه بد رنگ، چه کج سليقه
لاک‏پشتم را برداشتم و دست و پايش را تکان دادم و گفتم: »اسباب‏بازی نيست، زنده است