۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه

می بینی زندگی رو....

پشت پنجره ام امروز. دوباره برف اومده زمین جامه بلند سفیدی به تن کرده.
او هم از نو زاده خواهد شد ... میدانم.مثل اینکه زمستان دلش نمی آید ما را ترک کنه.
خب... ما هم دلمون برایش تنگ میشه مخصوصا توی گرمای مرداد
اما دیگه یخبندان کافیه .نوبتی هم با شه نوبت بهاره با لشکری از گلهای رنگارنگ که زیبایی شان را به رخم بکشند.
باید اجازه بده شکوفه های کوچولو جوانه بزنند وگرنه حسابی آزرده میشوند
آنها هم دلشون میخواهد بیدار شوند.عید نزدیکه... من هم باید بیدار بشم
خیلی کار دارم..... دلم احتیاج به یک خانه تکانی اساسی داره. خیلی غبار گرفته
خیلی کار دارم... باید دلم را پاک پاک کنم تا بهار سری هم به خانه من بزنه
اگه اینطوری آشفته و آشوب باشه..اگه روشن نباشه...
اگه حتی ذره ای غبار تردید و تزویر و کینه روش مانده باشه ...
بهار میذاره میره وبعد دوباره باید حالا حالاها منتظرش بشینم
منتظر بمونم تادوباره کی بیاد و به دلم نوید بهشت را بده. تا همه نگرانی ها پر بکشندو بروند
باید فکر کنم...خیلی کارها دارم... خیلی چیزهارو باید دور بریزم تا جایی برای گلها باز بشه
دلم میگه میخواهد به اندازه بهار بشه به اندازه آسمون .. به اندازه ابرها ...اندازه خدا....


عید نزدیکه و من با دیدن شکوفه هایی که باوجود سرما به زحمت سعی می کنند جوانه بزنند یاد کودکی افتادم
یادش بخیر.... می بینی زندگی رو...
یه زمانی با پوشیدن پیراهن آبی نوبا گلهای قرمز خوشگلش خیال میکردم شاهزاده عالم هستم و چقدر خوشبختم
فارغ از همه چیز و همه کس در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که میدرخشیدم
و عید برایم چه دلمشغولی شیرینی بود...میبینی زندگی رو ...
بازی با ماهی های قرمز کوچولو توی مغازه ها برای من و خواهرم بزرگترین تفریح عالم بود
یادم نمیاد هر سال چند بار سبزه هایی که عزیز میکاشت را بخاطر فضولیهامون خراب میکردیم و او مجبور بود ده دفعه سبزه بکاره.

می بینی زندگی رو......

حالا دیگه اون پیراهن بیرنگ بیرنگه و عزیز دیگه پیش ما نیست
خواهرم فرسنگها ار ما دوره ومن هم تنهایی خجالت میکشم با ماهی کوچولوها بازی کنم

اون پیراهن بیرنگه اما زندگی هنوز رنگیه ...هنوز نفس میکشه
البته اگه کمی سلیقه به خرج بدم ویک رنگ تازه بهش بزنم...یه رنگ نو
و فردا وفرداها یه صفحه سفید دیگه منتظرمنه... یه نقش نو...یه طرح نو...

می بینی زندگی رو..زندگی جریان داره .. زندگی زنده بودنه ..زندگی زندگی ست

خدا را شکر. پرنده های سفر کرده بر می گردند
خدا را شکر که درخت ها زنده میشوند درخت هایی که به خودشان ایمان دارند وگرنه زنده نمی شدند
خدا را شکر که بهارداره از راه می رسه....که معجزه اتفاق میا فتد
خدا را شکر که زمستان باز هم بر می گرده با دانه های مروارید و برف....
هنوز داره برف میاد .آیا آخرین برف سال دیگر را خواهم دید؟