۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه

آنها که ماندند!


زندگی هر کس از آغاز تا پایان پره از آدمها ، اتفاقها و خاطره های مختلف اما فقط تعداد کمی از اونها در شکل ِ اصلی این زندگی نقش دارن . یه جمله معروفی هست نمیدونم از کیه ، زندگی الان شما با پنج سال آینده هیچ تفاوتی نخواهد داشت مگر به واسطه آدمهایی که می بینید یا کتابهایی که میخوانید . شهادت میدهم به اینکه تمام آدمها و اتفاقهایی که سر راهم آمدند را خدا فرستاده پس هیچ کس تاثیرگذارتر از او نیست و اما بعد از او ، خب نقش پدر و مادر که پای ثابت تمام تاثیرهاست اما کسانی بودند و چیزهایی که دوست دارم به ترتیب زمان برخورد باهاشون ازشون اسم ببرم :

1.معلم عربی دوره راهنمایی ، خانم دلاور . آدم خیلی خاصی نبود ولی شخصیت خیلی قویی داشت .دیدن و حرف زدن و ارتباط داشتن باهاش برام خیلی لذت بخش بود و نقش خیلی مهمی توی شکل گیری شخصیتم داشت .

2. خونه قبلی مون! به خاطر پارکی که جلوش بود و پشت اون فضای مربوط به سازمان آب پر از درختهای بلند و پشتش منظره کوه و یه آسمون گسترده . روز و شب هر وقت که بیکار بودم کنار پنجره می ایستادم ، می دیدم ، لذت می بردم و به اوج می رسیدم . دیوونه اون منظره ها بودم و هنوز هم هستم اما خب از موقعی که خونه مون رو عوض کردیم یاد گرفتم چیزهای دیگه ای هم هست که باید ببینم .

3.طناز دوست دوم دبیرستانم که بهم یاد داد میشه به خیلی چیزها خندید البته فکر نمیکنم خودش فهمیده باشه که چه تاثیر مهمی روی من گذاشته !

4. سال 82 بود ، یه همایش برای بزرگداشت مولانا توی دانشگاه تهران. اتفاقا اطلاعیه اش رو یکی از بچه ها همون موقع روی شفا گذاشته بود . از مدرسه که رسیدم خونه سریع با مامانم رفتیم اونجا . بعد از سخنرانی ِ چند تا از اساتید که آدم رو با خودش میبرد به دنیای مولانا و خدای مولانا ، کنسرت شهرام ناظری بود . همه آهنگهاش قشنگ بود اما سر آهنگی با این شعر حافظ ،

مرا می بینی و هر دم زیادت میکنی دردم---- تو را می بینم و میلم زیادت میشود هر دم

به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری ---- به درمانم نمیکوشی نمی دانی مگر دردم

نمی دونم چی شد ، یک لحظه حس کردم چیزی از درونم اومد بیرون و توی فضا شناور شد . حس کردم کسی زمزمه میکنه : بیا...... ترسیدم ، نه گیج شده بودم . همانطور ایستاده بودم ، همه جا ساکت بود و او ، آمد!

نفر جلوییم جا به جا شد و حواسم رو پرت کرد . حس کردم تنهام ، آغوشی نبود ، انگار که از بهشت بیرون شده باشم . گفتم نه ، من نمیخوام تنها باشم ......... و همه جا سکوت بود . حس کردم کسی کنارم ایستاده ، دستش را گذاشت روی شانه ام ، گفت : من اینجام ،کنارت . و برای همیشه همانجا ماند .

واقعا نمی دونم چه اتفاقی افتاد ، همونطور که نمی دونم چرا الان یدفعه لحنم ادبی شد. یه حس عجیب بود یه حضور عظیم و حتی همین الان فکر کردن بهش روحم رو اوج میده و اشک رو از چشمام جاری .

5. مسجد گوهرشاد ، شبستان اصلیش ، حجره اولی سمت راست . یه چیزی اونجا هست که منو سحر کرده و هر وقت که میریم مشهد و حرم ، بی اختیار پاهام به اون سمت حرکت میکنه و بعد از چند دقیقه اونجام . جای خیلی خوبیه برای فکر کردن ، برای آرامش پیدا کردن . حتی فکرکردن به اونجا هم برام آرامش بخشه .

6. من دوستان زیادی دارم ولی دوست صمیمی خیلی کم . یکی از همون تعداد کم ها ، دوستیه که توی دانشگاه باهاش آشنا شدم و توی این یکسال اخیر بیشترین تاثیر رو اون روی من داشته . سادگی و پاکی ای که در دلش هست و محبت بی ریاش باعث شده خیلی چیزها رو یاد بگیرم . شاید مهمترین چیزایی که توی این مدت ، حضورش باعث شد تا یاد بگیرم این بوده که ، بی چشم داشت محبت کنم ، اینکه محبت کالایی برای داد و ستد نیست . اینکه میشه دوست داشت بدون اینکه اسیر کرد . اینکه یه آغوش باز خیلی قویتر و امن تر و شادتر از یه آغوش بسته است و حتی همین موضوع ، با وجود اینکه دوست دارم بهش نزدیکتر بشم اما وقتی می بینم که شیطنتها و بعضی اخلاقای من آزارش میده و هنوز هم معنای تغییر تدریجی رو درک نمیکنه ، ترجیح میدم ازش فاصله بگیرم و دوباره نقاب مهزاد ِ جدی و بی تفاوت رو به صورت بزنم . هر چند کار سختیه اما میخوام اذیت نشه چون من از ناراحت شدن اون بیشتر ناراحت میشم . این کار ، اینکه از کسی که از خواهر ِ نداشته ام هم برام عزیزتره ، دل بکنم ، اگر بتونم انجامش بدم ، کاریه که هیچ وقت تا قبل از این تصور انجامش رو هم در خودم نمی دیدم . و اینها رو به واسطه حضور خودش می دونم .

7. ممنونم ، تا آخر عمر ، از تمام کسانی که در زندگیم تاثیر گذاشتند ، می گذارند و خواهند گذاشت چون فقط اونهاباعث بیناترشدنم شدند ، می شوند و خواهند شد .

.

مهزاد