۱۳۸۶ تیر ۱, جمعه

داستانهای لافونتن 4

داستان خرگوش و لاک پشت

روزی لاک پشتی به خرگوشی رسید و به او گفت که حاضر است با او مسابقه ی دو بدهد!
خرگوش خندید و گفت :مگر عقل از سرت پریده است! تو نمی توانی درست راه بروی،چگونه با من که در دویدن و چالاکی مانند ندارم مسابقه می دهی؟!
ولی لاک پشت از پیشنهاد خود برنگشت و ادعا کرد که با او مسابقه میدهد و از او هم خواهد برد!
خرگوش که باور نداشت هیچ حیوانی در دویدن از او جلو بیفتد با ریشخند مسابقه را پذیرفت و با یکدیگر هدف و فاصله آن را تعیین کردند.هدف تپه ای بود.
هر دو به راه افتادند و طبیعی است که خرگوش با شتاب لاک پشت را پشت سر گذاشت اما همینکه مقداری راه دوید به مزرعه ای رسید که در آن سبزی فراوان و هویج که غذای دلخواه خرگوش است بسیار زیاد بود.خرگوش که خیلی از رفیق خود جلوتر بود با خیال راحت به چریدن پرداخت و چون شکمش پر شد خوابش گرفت و همان جا دراز کشید.
لاک پشت که آهسته آهسته می خزید در آن حال از نزدیک جایی که خرگوش خوابیده بود گذشت و همچنان آهسته براه خود ادامه داد تا به پای تپه که هدف آنها بود رسید.
خرگوش ناگهان از خواب پرید و پا بدو گذاشت. او نمی توانست فکر کند که لاک پشت به هدف رسیده و در آنجا به انتظار اوست.
اما همینکه با شتاب خود را به پای تپه رساند لاک پشت را آماده و خندان دید.از تعجب نزدیک بود بترکد،لاک پشت با لبخند به او گفت:دیدی راست میگفتم که مسابقه را خواهم برد!

گهـی خفتـــــــه گـه تنـــد رفتن خطاســـــت........که آهستــــه پیوستـه رفتـن رواســت!
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود........رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود
.
میلاد