۱۳۸۶ تیر ۲, شنبه

چشمهايي كه نمي بيند





و مرد نجوا كنان گفت:


اي خداوند ، و اي روح بزرگ...

با من حرف بزن

و چكاوكي با صداي قشنگي آواز خواند


اما مرد نشنيد ...

سپس دوباره فرياد زد :

با من حرف بزن


و برقي در آسمان جهيد و صداي رعد طنين افكن شد...


اما مرد باز هم نشنيد


مرد نگاهي به اطراف انداخت و گفت :

اي خالق توانا ! پس حداقل بگذار تا من تو را ببينم.


و... ستاره اي به روشني درخشيد

اما مرد رو به آسمان فرياد زد :

پروردگارا به من معجزه اي نشان ده

و... كودكي متولد شد و زندگي تازه اي آغاز شد

اما مرد متوجه نشد و... دوباره ناله كرد :


خدايا مرا به شكلي لمس كن و بگذار بدانم اينجا حضور داري...


و آنگاه..

خداوند بلند مرتبه دست خود را از آسمان به روي زمين دراز كرد

و مرد را لمس كرد...


اما مرد با حركت دست پروانه را دور كرد

و...


قدم زنان دور شد...