۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

نمي توانم مَُرد

اين كلاس چهارم ابتدايي ها هم مثل هر كلاس ديگري به نظر مي رسيدند ، بچه ها روي نيمكت هاي چهار
نفره مي نشستند ، ميز معلم رو به روي آنها بود و تخته سياهي هم در كنار ميز ، روي ديوار ديده ميشد .
او معلم ابتدايي يك شهر كوچك بود كه آن سال بازنشسته ميشد. من به عنوان بازرس در كلاس ها شركت
مي كردم و آن رو ز هم ته كلاس نشستم و منتظر ماندم تا او تدريسش را شروع كند .
مدتي گذشت و من ديدم معلم به جاي تدريس ، آرام و ساكت نشسته و بچه ها با اشتياق اوراقي را پر مي كنند و
مي برند و داخل جعبه كوچكي كه روي ميز معلم قرار دارد مي اندازند و بر مي گردند .
به اوراق شاگرداني كه بغل دستم بودند نگاهي كردم و ديدم روي آنها عباراتي نوشته شده كه همه با عبارت :
من نمي توانم " شروع شده :

من مي توانم عددهاي بالاتر از سه رقم را تقسيم كنم.
من نمي توانم كاري بكنم كه پسر همسايه با من دعوا نكند
من نمي توانم اتاقم را مرتب كنم
من نمي توان اسامي تاريخي را حفظ كنم .

كنجكاوي ام بر انگيخته شد از جا بلند شدم و نگاهي به ورقه هاي بقيه شاگردان انداختم .همه كاغذها پر بودند
از جملاتي كه با "من نمي توانم "شروع ميشد . نزديكتر رفتم و ديدم آموزگار پير هم ورقه اي را پر ميكند
و تمام جملات او با من نمي توانم شروع شده .
من نمي توانم پدر و مادر بعضي شاگردانم را ترغيب كنم تا به جلسه اوليا و مربيان بيايند
من نمي توانم دخترم را وارار كنم كه وقتي ماشين را ميبرد، بنزين بزند
من نمي توانم يكي از همسايه ها را تشويق كنم به جاي مشت زدن ، حرف بزند.
سر در نمي آوردم، چرا شاگردها و معلم بجاي روي آوردن به جملات مثبت ، از جملات منفي استفاده مي كنند .
آرام نشستم تا ببينم عاقبت كار به كجا مي كشد .بچه ها كاغذهايشان را تا مي كردند و و يكي يكي داخل
جعبه اي كه روي ميز معلم بود مي انداختند .وقتي همه اين كار را كردند معلم در جعبه رو بست ،
آن را زير بغلش زد و همراه شاگردانش به بيرون از كلاس رفت.

من هم پشت سرشان به راه افتادم . وسط راه معلم مدتي غيبش زد و بعد با يك بيل برگشت .همگي راه افتادند
همه بچه ها دوست داشتند در كندن قبر كمك كنند و براي همين كار كمي طول كشيد .
بعد جعبه "نمي توانم ها " را ته گودال گذاشتند و به سرعت روي آن خاك ريختند .
حالا حدود چهل شاگرد ده – يازده ساله دور قبر ايستاده بودند و دست كم يه ورقه از نمي توانم را در قبر دفن كرده بودند.
معلم گفت: دست هاي همديگر را بگيريد. مي خواهيم دعا كنيم .
بچه ها دستهاي يكديگر را گرفتند و با سرهاي خم منتظر ماندند .معلم گفت :
دوستان من ! ما امروز اينجا جمع شده ايم تا ياد و خاطره " نمي توانم " را گرامي بداريم .او سالها در اين كره خاكي و ميان ما زندگي كرد و همه جا حضور داشت .متاسفانه هر جا مي رفتيم نام و صداي او را مي شنيديم
در مدرسه ، در انجمن شهر ، در ادارات و حتي در كاخ نخست وزيري ! اينك ما او را به خاك سپرده ايم .
البته اقوام او يعني " من مي توانم " ، " خواهم توانست" و " همين حالا شروع مي كنم " همچنان در كنار ما خواهند بود . آنها را كسي به اندازه اين خويشاوند مشهورشان نمي شناسد ، ولي بسيار قدرتمند و ثروتمند هستند
و روزي با كمك شما شاگردها ، سر شناس خواهند شد .
خداوند "نمي توانم " را بيامرزد و از سر تقصيراتش بگذرد و به همه آنهايي كه در اينجا حضور دارند
، اين قدرت و توان را عنايت كند كه بي حضور او به سوي آينده اي بهتر حركت كنند .آمين!
و شاگردها همگي گفتند : آمين

آن روز فكر كردم اين شاگردان ممكن است همه درس هايي كه د رمدرسه آموختند را فراموش كنند
ولي قطعاً اين روز و اين حركت با شكوه را فراموش نخواهند كرد .
معلم و شاگردانش به كلا س برگشتند و آگهي ترحيم " نمي توانم " را به ديوار زدند و با شيريني و آبميوه كه بچه ها آورده بودند ، مجلس ترحيم خوبي برگزار شد .اين اعلاميه در تمام طول سال روي ديوار كلاس ماند
و هر وقت شاگردي مي گفت :‌" نمي توانم" آن را به او نشان مي دادند و مي گفتند : "نمي توانم " مرده.

نويسنده : ادگار بولدسو
مترجم : فاطمه امامي