۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه

داستانهای لافونتن 5

داستان ِ آسیابان ، پسرش و خرش

مرد هنرمندی که دنبال دانش و یادگیری بود روزی به دوستش گفت که تو در این جهان بیش از من تجربه داری و بیش از من از دانش و هنر بهره گرفته ای ،خواهش می کنم به من پندی بیاموز ؛ چون می خواهم کاری در پیش گیرم و نمی دانم چه بکنم که کسی به من ایراد نگیرد! نمی دانم سرباز بشوم یا در دربار شاه کار کنم! تو چه می گویی؟

دوستش گفت اگر پسند مردم را می خواهی و از سرزنش یا عقیده ی آنها پروا داری به این قصه گوش کن آنگاه تصمیم بگیر که چه باید بکنی . مرد گفت داستان چیست؟
دوستش گفت: در روزگار گذشته آسیابانی خری داشت که بیمار شد و آسیابان به فکر افتاد او را به بازار ببرد و بفروشد. برای اینکه خر در راه خسته نشود و لاغرتر نگردد به پسرش گفت که چوب و طنابی بیاورد تا خر را ببندند و دو سر چوب را روی شانه های خود بگذارند و به شهر ببرند.
در راه به مردی برخوردند که تا آنها را دید در شگفت شد و گفت :گویا این پیرمرد و پسر عقل از سرشان پریده است! چه کسی دیده که آدم خر را بدوش بکشد ؟و خودش پیاده برود!
آسیابان که گفته او را شنید گفت ای مرد حق با تو است پس خر را از چوب باز کرد و پسرش را سوار نموده براه افتاد.
هنوز چند قدم نرفته بودند سه مرد بازرگان از آنجا گذشتند. یکی گفت تمام کار دنیا وارونه شده است . این پسر بی ادب را ببینید که خوش سوار بر خر شده و پدر پیرش خسته و کوفته پیاده می رود!
آسیابان گفت: ای مرد بازرگان این پسر بدی نیست من خودم گفتم او سوار شود اما برای خاطر حرف تو او را پیاده می کنم. پس پسر را از خر پیاده کرد و خودش سوار شد.
در راه به سه دختر رسیدند.یکی از آنها گفت عجب پدر خودپسندی است! خودش سواره است و کودک بینوا پیاده! آسیابان به خاطر آن زنها پسرش را هم پشت خود سوار کرد.
سی قدم بیشتر نرفته بودند مردی رسید و زیر لب گفت عجب مردم بی انصافی توی دنیا پیدا می شوند. دو نفر پشت این خرک بی چاره سوار شده ان این بد بخت زور و توان ندارد!
آسیابان این حرف را شنید ، خود و پسرش پیاده شدند و رو به شهر نهادند. و برای اینکه هر کس از او خشنود باشد خودش و پسرش را به زحمت انداخت. خر که از بار سنگین رها شده بود بجست و خیز افتاد. ناگهان پیرمرد جهاندیده ای رسید گفت این رسم کجاست؟ که پیرمرد و جوانی خسته و کوفته بروند و خر که برای سواری و بار بردن است آزادانه جست و خیز کند! من نمی دانم از این سه تا واقعا کدام خرند؟!
آسیابان که این سرزنش را شنید خندید و سوار خر شد و بلند گفت که راستی از میان این سه تا من خرم که حرف هرکس را می خرم و به او گوش می دهم تا از من راضی باشد! از این پش هر کار درست باشد می کنم و گوشم به حرف این و آن بدهکار نیست

Excerpt: If you try to please all, you please none