۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

داستان



همه جا تاریک بود و من نمی دانستم به کجا می روم ، نه نوری ، نه صدایی . نزدیک و دور یکی بود چون چیزی دیده نمی شد . می دویدم درون تاریکی ، انگار که کسی دنبالم می کرد . با تمام وجود می دویدم ، به کجا به کدام سو ، نمی دانم . نفسم تنگ شده ، اشکهایم جاری و قلبم آماده کنده شدن . دیگر توان نداشتم ، انتهایی نیست ؟
ایستادم ، حال غریبی داشتم حسی که تنها وقتی روی مرزهای جنون راه می رفتم به سراغم می آمد . برگشتم ، حجمی عظیم ، پرشتاب از دل تاریکی به سویم می آمد . و من ایستاده بودم بی هیچ هراسی . حس می کردم که چیزی نزدیک می شد . و نزدیک و نزدیک تر . چیزی عظیم ، پر از صدا و هیاهو ، خنده ها ، فریادها ،اسمها ،صورتها ، نگاه ها ، با سرعت نزدیک می شد . و من ایستاده بودم . همه جا سکوت بود که ناگهان چیزی محکم به من برخورد کرد درست مثل برخورد موج به صخره . و باز دوباره سکوت ، نگاه کردم ، دیگر آن حجم عظیم نبود . حس کردم مایعی شور در دهانم جمع شده ، سرم را که آوردم پایین ، دیدم نیزه هایی نزدیک و موازی هم از بدنم عبور کرده اند . همه چیز ساکن بود ، انگار که زمان متوقف شده . تنها از عمق سکوت صدای فریاد مبهمی شنیده می شد . کسی فریاد می زد: خداااااااا............... و نمی دانم صدای من بود یا کسی دیگر . این آخرین تصویرهایی بود که پیش از بسته شدن چشمهایم دیدم .
******
چشمانم هنوز بسته است . روی زمین پوشیده از چمن دراز کشیده بودم . این را از بوی چمن و خنکای زمین حس می کردم . چشمم را که باز کردم ، آسمان بود و ابر . بی هیچ پرنده و پروانه و مگسی . نمی توانستم بلند شوم انگار که به زمین دوخته شده باشم . و کارم شد خیره شدن به آسمان و ابر . و در این آرامش همیشگی روزها من بودم و آسمان و ابر و ستاره و یک دنیا دلتنگی . و روزها و شبها که بی اعتنا می آمدند و می رفتند .
روزی از این روزهای همیشگی جوانه ای را دیدم که تازه قدش از چمنها بلندتر شده بود . صدا کرد ، فکر می کنم تو اگر بایستی سرت تا نزدیک آسمان برسد . خنده ام گرفت ، به شوقی که در دلش بود ، شوقی که روزی در دل خودم بود ، بلند شدن ، رسیدن به آسمان و حالا که بلند بودم ، افتاده روی زمین . گفتم : رسیدن من به آسمان چه فرقی به حال تو می کند . لبخند زد، بعد انگار خجالت کشید بلاخره با ِمن و ِمن گفت : خب اگر ، اگر تو بایستی من هم ، من هم می توانم دور تو پیچ بخورم و برسم به آسمان .
دلم لرزید ، چیزی درونم نفس نفس می زد ، چیزی درونم بی تاب شده بود . برای رسیدن ، نه ، برای رساندن . دستها و پاهایم خشک شده بودند و بی حرکت اما بلاخره ایستادم ، جوانه در دل من جوانه زده بود . ایستادم ، سرم در آسمان بود نگاهم به زمین به جوانه ، فریاد زدم بیا ، من از آن ِ توام ، بیا مگر نمی خواستی به آسمان برسی . جوانه صورتش را گذاشت روی تنم و آرام آرام بر وجودم پیچید .
در آسمانم ، تنم پوشیده از برگ ، سرم آنسوی ابرها .
******
خیس عرق شدم ، بالشتم بوی نم گرفته . از روی تخت بلند می شوم ، هنوز خواب و بیدارم . در اتاق را که باز می کنم همه جا تاریک است . یک حجم عظیم ، پرشتاب به سویم هجوم می آورد . در را سریع می بندم . دوباره روی تخت می افتم . از لای پنجره نسیم خنک اول صبح می آید تو . حس کردم تنم پوشیده از برگ شده ، هراسان چشم باز کردم . برگی نیست . چیزی درونم بی تاب شده .
.

پی نوشت یک :برای این داستان اسمی که راضیم بکنه پیدا نکردم .
پی نوشت دو : نظرتون رو درمورد این داستان ، موضوعش ، لحن بیانش بهم بگید برام مهمه ، میتونه توی بهتر شدن نوشته هام موثر باشه.