۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه

غزل گفتی و دُر سُفتی

در عصری که شیراز عرصه ی درگیری بر سر قدرت بود و پر از تزویر و فساد و لاابالی گری و زشتی ، دل حافظ گلستان بود به عشق و مثل یک دستگاه تبدیل زشتی و پلیدی به دُر و گوهر عمل می کرد. حافظ ، پیامبر ِ . پیام آور عشق.اشعارش سمفونی ؛ سمفونی ِ عشق و امید و تازگی. ما هممون ثروتمندیم چون آثار گرانبهای شاعران آسمانی مثل ِ حافظ، مولانا، سعدی،نظامی و... رو در اختیار داریم اون هم به زبان فارسی و این سعادت بزرگیست! و باید شرمنده باشیم اگر غم و غصه سراغمون بیاد! حرام گشت از این پس فغان و غمخواری - مولانا
****************
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سرّ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است کشتی بان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود


بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم تازیم و بنیادش بر اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی بحوض کوثر اندازیم