۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه

دنیای آدم بزرگا

گاهی داستان زندگی ما آدما، داستان کسانی میشه که چشمهاشون رو بستند و توی تاریکی اتاق کوچکی رهاشون کردند
و بهشون گفتند : سعی کن راه ِ خودت رو باز کنی ، جلو بری ،به هر قیمتی !. مهم نیست پای چه کسی رو له کردند ،
مهم نیست به چند نفر تنه زدند ، چند نفر رو هل دادند و پرت کردند ، مهم اینکه فقط جلو برن ...
و این آدم های کور فکر میکنند جلو رفتن اما در حقیقت اصلاً حرکتی در کار نبوده
و در تمام این مدت داشتند دور خودشون می چرخیدند .
نمی دونم چند بار در طول روز ، ماه یا حتی سال ، از خودمون می پرسیم : کجا داری می ری ؟ چی کار میکنی ؟کجای کاری؟
هر کاری که میکنند اگه کار می کنند، اگه پول جمع میکنند و حتی اگه درس می خونند برای لذت بردن نیست
برای زندگی نیست ، فقط برای اینکه که نکنه از قافله عقب بمونند ،

همیشه توی زندگی وقت هست که یه دقیقه توی مسیر زندگیمون بایستیم ، چند دقیقه ای صبر کنیم و نفسی تازه کنیم و نگاه کنیم به خودمون ، به مسیری که رفتیم ، به رد پایی که جا گذاشتیم ، خارها و گلهایی که کاشتیم ، فکر کنیم ببینیم اصلاً درست داریم میریم ؟
دنیای آدم بزگا خیلی پیچیده ست ، خیلی سخته ، پر از سوءتفاهم ِ ،پر از خودخواهی ، پر از بازیهای خسته کننده ست .
به قول شازده کوچولو : اونا همه چی رو به هم میریزن ، همه چی رو قاطی میکنند . صبح تا شب کارشون این ِکه بگن :
من یه آدم بزرگم ، من یه آدم بزرگم ، اینو بگن و از غرور به خودشون باد کنند ، اما خیال کردن اونا آدم نیستند ، یه قارچ اند!

اگه بخوای قاطیشون بشی یکدفعه به خودت میایی و می بینی دیگه از اون نشاط و خلوص و تازگی و عشق خبری نیست ،
تو هم شدی یکی مثل اونا . اونایی که سر یه مردار به چه حقارتی مبتلا شدن و دارن همدیگه رو تکه پاره میکنند
اون وقت اگه کمی از اون خلوص اول در ما مونده باشه ، بینشون احساس خفگی می کنیم ، نمی خواهیم مثل اونا باشیم
وقتی از دنیای آدم بزرگا بخوای جدا بشی ، وقتی توی یه عالم دیگه باشی واسه خودت ، وقتی میبینن که کاری به کارشون نداری و دندون برای چیزی تیز نکردی و علاقه ای به اون مردار نداری، دست از سرت بر میدارن و اون وقت به نظرشون آدم پرتی میای ، خیلی پرت ، اصلاً در حد و اندازه ای نیستی که بخوان باهات بجنگن به قولی اصلاً تو باغ نیستی
. و اینطوری زندگی چقدر راحت ترِ ، و چقدر به خود واقعیمون نزدیکتر میشیم