۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

باید کمی قدم بزنم

گاهي اوقات چيزي درون من مي رقصد و پاي کوبي مي کند

من روحم را حبس نکرده ام.

به اينکه انسان عجيبي هستم اعتراف مي کنم !

من خدا را در آغوش کشيده ام.

خدا زياد هم بزرگ نيست.

خدا در آغوش من جا می شود

،شايد هم آغوش من خيلي بزرگ است.

خدا را که در آغوش مي کشم دچار لرز هاي مقطعي مي شوم .

تب مي کنم و هذيان مي گويم.

خدا پيشاني مرا مي بوسد و من از لذت اين بوسه دچار مستي مي شوم.

خدا يکبار به من گفت تو گناهکار مهرباني هستي.

و من خوب مي دانم که گناهان من چقدر غير قابل بخششند.

مي دانم زياد مهمان نخواهم بود.

اين را نه از خود که پدر آسماني به من گفته است.

زمان مي گذرد

زمان به طرز عجیبی می گذرد.....


هميشه سعي مي کنم خوب باشم و هميشه بد مي مانم.

بايد کمي قدم بزنم تا فکر کنم.

مدتی هست که از این که چیزی می نویسم

احساس بدی به من دست میدهد

و از اين متاسفم.

و بيشتر از اين تاسف مي خورم که روزهايي که سعي مي کردم مورچه هاي سياه را لگد نکنم

ناخواسته غنچه هاي بوته گلي را لگد مال کردم

.
من اين روزها مدام هذيان مي گويم....

آسمان براي من بنفش است

باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم

باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم

باید کمی قدم بزنم....