تازگی ها کتابی رو می خونم به اسم اینشتین و شاعر ، کتاب جالبیه، ماجرای چهار گفتگوی تاریخی ویلیام هرمان ، شاعر و جامعه شناس آلمانی با دانشمند پر آوازه اینشتین.موضوع گفتگوها تبادل نظرهایی راجع به شعر و احساس و عرفان و عاطفه و کشف و شهود از یک سو و علم و آزمایش و ماده و انرژی وگرانش و نسبیت و بعد چهارم از سوی دیگه ست . قصد معرفی این کتاب رو ندارم اما این گفتگوها برای من خیلی جالب بود
،در اولین گفتگو هرمان سعی میکنه نبوغ ذاتی و شخصیت اخلاقی و علمی اینشتین را در برابر شخصیت تباهی آفرین و کاذب هیتلر قرار دهد. در دومین گفتگو بحث اصالت یا عدم اصالت وجود ماده است . در جریان گفتگوی سوم سخن از ضرورت ِ نوعی نگرش کیهانی ست و شاعر از این قصد عارفانه خود صحبت میکند که قصد دارد همه کیش ها و ادیان عالم را تجربه کند تا شاید راهی برای یگانگی و وحدت همه افراد بشر کشف نماید .
گفتگوی چهارم راجع به توصیه های اینشتین به دانشجویی از دانشگاه هاروارد است که از فرط ِ بی هدفی و درماندگی به پوچی رسیده و قصد خودکشی داره و دلیلی برای ادامه زندگی نداره و اینشتین از این رویای آرمانی خودبرای ایجاد پارلمان جهانی جوانان سخن می گوید .گفتگوها جالب بودند ، اینکه جهان رو از دو دیدگاه متفاوت : یکی متکی بر اشراق و کشف و شهود و دیگری متکی بر علم و آزمایش میشد نگاه میکند .نوشته زیر قسمتی از صحبت های این دانشمند بزرگِ و کمی ما رو با جهانبینی او آشنا میکنه ،
البته خیلی کم ...خیلی کمتر از آنچه او واقعاً بوده و هست ...
اگه میبینید یکدفعه موضوع گفتگو عوض میشه برای این ِ که آنها رو از قسمت های مختلف کتاب انتخاب کردم
قوانين اساسي جهان بسيار ساده است .، ولي از آنجا كه حواس ما محدود است نمي توانيم به اين قوانين چنگ بيندازيم
عالم آفرينش از الگوي معيني پيروي ميكند .
هر يك از اجسام آسماني با هماهنگي و همسازي ويلني كه در متن يك موسيقي موزارت سير ميكند در فضا مي گردد. در اين جا انيشتين با يك چرخش ناگهاني سر بي مقدمه پرسيد : آيا شما فكر مي كنيد كه خداوند معماست ؟
حركت هاي اجسام آسماني داراي الگويي ست كه ميتوان آن را همچون قطعه اي از موسيقي باخ مورد تجزيه و تحليل قرار داد . همنطور كه حرف ميزد به دستهاي نرم و ظريفش مينگريستم . اين دستها و چشمان قهوه اي رنگش كه حيرتي پايان ناپذير در آنها مي درخشيد بيشتر به نوعي جواني جاودانه تعلق داشت تا به مردي ميانسال .
پرسيدم :آيا شما هم مانند ماكس وبر معتقديد كه فرق بين علم و هنر اين است كه هنر مختوم است و علم هيچ گاه مختوم نيست ؟
علم هيچگاه مختوم نيست ، زيرا مغز آدمي فقط بخش كوچكي از ظرفيت خود را به كار ميگيرد و كاوشهايش درباره جهان نيز محدود است .اگر بنگريم به آن درخت پشت پنجره كه ريشه هايش ا در زير آسفالت پياده رو دنبال آب ميگردد ،يا به گل خوشرنگي كه بوي پركشش خود را به سوي زنبوران گرده افشان مي فرستد ،يا حتي به موجوديت خودمان و حتي به نيروهايي كه انگيزه ساز حركتمان هستند ،به خوبي ميتوانيم ديد كه همه ما به آهنگ اسرار اميزي در رقصيم و نوازنده اي كه از فاصله اي دست نيافتني اين نغمه را ساز كرده – اسمش هر چه باشد خدا يا نيروي آفرينش –فراتر از هر نوع علم كتابي است .
از فرط هيجان به طرزي ناسنجيده گفتم :دنيا خواهد گفت كه پاياني براي نام انيشتين وجود نخواهد داشت !
انيشتين اين اشاره مرا ناديده گرفت و من بي درنگ پرسيدم :
چه مدت روي فرمولتان كار كرديد ؟
نه سال . فقط يك فرمول نبود . هزار فرمول نوشته شده و به دور انداخته شد . بارها پيش آمد كه تصميم گرفتم موضوع را رها كنم . ولي سر انجام ،پس از تلاش هاي پايان ناپذير و بي خوابيهاي متمادي فرمول مورد نظر را يافتم .
چشمانش را بست و تبسمی به لبانش راه یافت .به رغم موهای خاکستری ، اینشتین در آن لحظه همچون پسر بچه ای خفته به نظر می رسید .چنین به نظر میرسید که می خواهد بگوید : خوب نگاه کن ، فقط پسر بچه ها می توانند متفکرانی واقعی باشند . هر که خود را بالغ و پخته بداند خردمندی ِ آمیخته به حیرت کودکان را از دست می دهد .
اینشین به بیرون می نگریست و به نظر می آمد بیشتر با درختان صحبت میکند تا من :
هرگز نفهمیده ام که این نوع احساس ها را چگونه میتوان با نیایش در برابر اشیای محدود ارضا کرد . آن درخت را که میبینید زندگی ست ، حال آنکه مجسمه چیز مرده ای است . کل طبیعت زندگی ست و زندگی ، آنچنان که من می بینم ، خدایی را که شبیه آدمیزاد باشد مردود میشمرد. من مشتاقم جهان را به صورت یه کل موزون و همنوا تجربه کنم .، ماده هم دارای زندگی ست ، ماده انرژی جامد شده است بدن های ما همچون زندان است و من در اندیشه آزاد شدن از این زندانم
دانش امروز، جهانی را به انسان می نماید که از هزاران میلیارد ستاره تشکیل شده ستارگانی که هریک از آنها چند برابر سیاره ما عظمت دارند . در چنین جهانی آدمیزاد باید شرمنده باشد از اینکه به او بگویند رفتارش را از بیم کیفر یا به امید پاداش تنظیم کند .
آنگاه اینشتین رو به من نگریست و ادامه داد :
برای کسب حقیقت قوی باشیم و عقل را به خدمت وجدان در آوریم .بسیاری از کیش ها و آئین ها موعظه گر عشق ومحبت هستند ، اما بدون عدل و انصاف و تا زمانی که شرایط محترمانه و معقولی برای همه انسانها به وجود نیاید ، تا هنگامی که همه ادیان پی نبرند که والاترین تعهدشان ایجاد شرایط زیست محترمانه برای همه بشریت است ، عشق و محبت را دسته کم گرفته اند
در آخر زیرلب گفت : باید قلب آدمی را عوض کرد .
0 نظر:
ارسال یک نظر