دیشب خوابیدم. خواب دیدم. کتاب ادبیات فارسی ام را گم کرده بودم برای امتحان فردا. رفتم کتاب را از بچه ها فتوکپی کردم. اومدم تو اتاق زیر شیروانی که بخوانم. پنجره را باز کردم. و رفتم رو پشت بام بغل و یادم نیست که اونجا چه می کردم. کسانی اومدن و من رو سپردن به ناصر عبداللهی. با دوچرخه ای در دست آمد. مثل همیشه با اون خط ِ پر از شیطنت ِ چشماش، اعتمادی که بهت داشت و گرمای رفاقتش. با هم پیاده از این طرف خیابان می رفتیم طرف دیگه. دوچرخه ای دستش بود که چراغ عقبش چشمک قرمز می زد. حس می کردم او واسطه میشه برای رهایی ام. باهام حرف می زد. وقتی بیدار شدم اولین فکرم این بود که چه خوبه که پارتی هایی اون طرف دارم! ناصر رو دوست دارم. خدا غرق رحمتش کنه.
ترانه ای که در صدا و سیمای شفا هم هست
Excerpt: A night dream about myself and Naser Abdollahi, the singer who was trying to set me free.
0 نظر:
ارسال یک نظر