۱۳۸۶ دی ۱۳, پنجشنبه

ما قرار نیست واقعیت رو فراموش کنیم و "به جاش" شاد باشیم



مدتی تمام صحنه های بد ِ انفجار و ... ذهنم رو مشغول کرده بود. می دیدم. اول می ترسیدم بعد دیگه نمی ترسیدم و به جاش بد اخلاق و ضعیف می شدم. احساس می کردم که چه چیزی ارزش ِ این رو داره که آدم این واقعیت ها رو فراموش کنه و به جاش شاد باشه.

فهمیدم اخیرا که دکتر وین دایر مدام و مدام و مدام و مدام و مدام توصیه می کنه اخیرا که صحنه های ترسناک اگه ببینید ضعیف می کنید روحیه تون رو. شوقتون رو از دست می دید. با آدم ها بد اخلاق میشید. حتا میگفت: یه وزنه ی بسیاز سنگینی که با آخر ِ زورتون می تونید بلندش کنید (مثلا کیسه ی برنج یا گوشه ی یخچال) رو بلند کنید. بعد بذاریدش زمین و تلویزیون رو روشن کنید یا چیزی ترسناک بشنوید یا ببینید یا خودتون رو بترسونید و بعد انتحان کنید وزنه رو. دیگه نمی تونید بلندش کنید. ترس با روحیه ی آدم این بلا رو میاره و نمی ذاره که با قدرت و خلاق فکر کنید.

یادم میاد دکتر الهی قمشه ای می گفت: المومن حش بش بسطام. مومن شاد و گشاده رو و خنده روست. چرا؟ چون مرگی نداره. غمی نداره. هر چی رخ میده میگه این دنیای اوست. این دنیا صاحب داره و صاحبش ما نیستیم. یک آدم ممکنه یه قطع شدنی از این جا داشته باشه اما ماها اصلا مرگ نداریم. ما نمی تونیم بمیریم. بمیریم چی بشیم؟ چیزی گم نمی شه اینجا. این مرگ رو شیطان درست کرده که تو رو بترسونه و بگه که ببین میمیری و به جای این که تلاش کنی برای بهتر شدن برو حالت رو بکن، که چی که درس می خونی!

برای من و جنس ِ من یه چیز دیگه هم لازم بود تا دلم آرام بگیره. کمک رسید ار کلام ِ خدا که ما وقتی تمام حیاتت به بند نافی به مادرت وصل بود ما آن بند را نگه داشتیم. هنور هم نگه داشتیم و خواهیم داشت تا روزی که ما می دانیم تا به ملاقات ِ ما بیایی. دلم آرام شد چرا که کسی این رو گفت که صاحب ِ همه چیزه.

ما قرار نیست واقعیت رو فراموش کنیم و "به جاش" شاد باشیم. واقعیت "خودش" شاده چون از جنس ِ بی نهایته. از جنس ِ یک و دو سه نیست. بی نهایت جنسش با یک و دو و سه فرق داره. بی نهایت چیزیه که اگه تو صورت و مخرج بیاد ساده نمی شه از صورت و مخرج. آره! واقعیت چیزی از جنس ِ دیگریست. از بافت ِ دیگریست.

مقداری از این آرامش امروز با شعری از خانم کتلین رین حاصل شد. دیگه نمی ترسم و خودم رو نمی ترسونم.

گر بدرونت روي،
سوي ته ِ كوي قلب،
بيش چه ببيني در آن؟
غير ِ دو صد ترس، ترس!

ترس ز قبض ِ نفس،
زير ِ فشار ِ دو سنگ،
پارگي گوشتت،
با دشنه ي تيز ِ نبرد،

رود ِ روان نمي
جاري و تو بي خبر
چونكه تو آگه شوي
سرخ شده روي تن.

گر تو فروتر روي،
سوي ته ِ كوي قلب،
بيش ببيني در آن
صد بغلت حزن و درد.
حزن بر آن روزها
گم شده در سوزها،
از كمي ِ عمر عشق
سقط جنين از سرشت
يورش دلتنگي ازِ
نور ِ قمر بر بهشت،
وز غم ِ تابيدن ِ
نور ِ درخت بر پلشت.

باز فروتر روي،
سوي ته ِ كوي قلب،
باز چه ببيني در آن؟
هان؟ دو بغل مرگ، مرگ.
مرگ كه آخر بدان
عمر رود از ميان.

ليك تو ره را بدان
بگذرد از سر، زمان
بگذرد آن غصه، نرم
خوب شود درد ِ زخم،
تاب بيار تا كه روز
پاره كند خواب ِ گرم

بر غم و ترس و فنا
هست دري انتها
حس تو تاب آورد
تا ته اين انتها

مرگ كمال ره است،
بر تن ِ جاندار ِ تو
اين بدنت غافل است
از پر ِ پرواز ِ تو

باز شوي ناگهان
همچو گلي از ميان،
پس بزني اين لباس
خود بپري سوي آن.


كتلين رين



Excerpt: A persian translation to Kathleen Raine's poem "If you deep".