۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه

منصور حلاج


تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش

واردکلاس که می شد،زمین تکان می خورد،آنچنان با ایمان و اطمینان گام بر می داشت که چوب های کهنه و آرمیده در کنار هم کف کلاس،به افتخار آمدنش مارش بیداری سر می دادند.
از معدود معلمانی بود که با تمام شوخ و شنگی ها و شیطنت های زمان دبیرستان هرگز نخواستیم که کاش امروز نیاید...
درس ادبیات نداد تنها به ما،تک تک ما را " مرد " پرورد و درس زندگی مان آموخت.
می گفت که جز ادبیات و عروض و قافیه که در تخصص اوست،فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ و حتی ابزار شناسی که زمانی گویا به دنبال حرفه و فن در دبیرستان ها تدریس می شده ، درس می داده.
می گفت در ابتدای دهه ی پنجاه حتی گواهینامه ی پایه یک گرفتم که مبادا وقتی که بر اثر انقلاب پاکسازی شدم از وزارت فرهنگ،کار امرار معاشم لنگ نماند و...
و اینکه در اواخر دهه ی پنجاه،با دستهای خالی و به یاری برادر مرحومش،در یکی از دور افتاده ترین روستاهای محروم محل خدمتش دبیرستانی افتتاح کرده بود و شاگردانی پرورده بود که حالا برخی از آنان از سردمداران و اساتید مطرح دانشگاه های منطقه ی خود هستند.
پای پیاده با آن قامت و هیکل ستبرش راهی دور را از آن سر شهر تا مدرسه مان می آمد هر صبح و وقتی می گفتیم که استاد حوصله ای دارید این همه راه را پای پیاده این وقت صبح،به شوخی می گفت:من خودم یه تریلی 18 چرخ هستم و خنده سر می داد.
و امروز از بد روزگار از آن قامت رعنا و هیکل ستبر،تنی نهیف و خسته و رنجور و صورتی به غایت خسته و لبخندی خسته تر بر جای مانده است و اما نگاه آن چشم ها هنوز می سوزد و بر می فروزد هر انسانی را که توان دمی نگریستن در آنها را داشته باشد.
بیماری های جور و واجور و سختی های زمانه جور ناجوری تکیده بود آن مرد را.
پس از سالها و سالها به بهانه ی هجرت یک دوست و هم کلاسی دیرین به اتفاق همسرش از ایران به سوی کشوری غریب،با چند تا از همکلاسی های قدیمی کلاس 12 ریاضی هماهنگ شدیم که به دیدارش برویم.
می گفت که برای یک معلم هیچ سعادت و آرزویی بالاتر از این نیست که از پس گذر سالها، شاگردانش را در اوج موفقیت ببیند.
می گفت امشب دست کم 2 سال عمرم بیشتر شد.
تک تک ما را به نوشتن تشویق می کرد، نوشتن هر آنچه از وادی و قلب و ذهن اندیشه هامان می گذرد.
هیجان زده شده بود ما را که دیده بود و با شتاب از حال و روزگار تک تک ما می پرسید و کار هایمان را جویا می شد و نفسش به شماره افتاده بود و وقتی همسر مهربانش او را از هیجان بر حذر می داشت گفت که خانوم نترس،من اینها رو که دیده ام هیچ چیزم نمی شود تو خاطرت جمع باشد.
برایمان شعر خواند با صدای محزونش،
بغض کرد،
شعر هایی که سالها و سالها در قفسه های فراموش شده ی کتابخانه ی شلوغ پلوغ و مملو از حرف ها و گفته های خاموشش خاک می خورده اند و تازه چهار،پنج سالی می شود که به اصرار اطرافیان کتاب و مجموعه اش کرده و به دست نشرش سپرده و با چه اقبال نیکی هم مواجه گشته.
می گفت سرتاسر نوشته هایم را جستجو کنی،جمله ای از مدح و ثنای آدمها نخواهی یافت...
شعر هایش همیشه رنگ عصیان داشته اند و درک و شعور و درد...
درد انسانها و درد وطن.
رنج می کشید از وضعی که هست.
از اینکه نمی تواند تنها پسرش را با جیب پر راهی شهر غریبش کند برای تحصیل.
رنج فراموش شدن...
عکسهایی که بالای سرش داشت حکایت از روزگار پرشور و سرشار از سازندگیش می کرد.
یک سو دست بر شانه ی احمد شاملو...
سوی دیگر شانه به شانه ی دکتر رضا براهنی...
دیشب شبی فراموش نشدنی برایم بود.
دیداری را که با هدیه دادن یکی یک جلد از کتابهایش که مزین به دست نوشته ای منحصر به فرد از برای هریک از شاگردانش بود و با فشردن تک تک آنها به سینه اش و بدرقه کردنشان با بهترین امید و آرزوها پایان گرفت را هرگز و هرگز و تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد.
شاعری را که "منصور" است نامش و "حلاج" تخلص می کرد را نیز...

----------------------------------------------
"تو را دوست مي دارم "

تو را دوست مي داشتم
من تو را هيچ وقت كم نمي خواستم
كم نمي آوردم !
تويي كه سطر به سطر حرفهايم پوشيده اي !
بوسيده اي !
و روي بعضي واژه هايم
پرچم سفيد كشيده اي
((آن وقت كه جهان هنوز به دنيا نيامده بود)) !
من تو را دوست مي داشتم
من در ايمن ترين كنج آغوشت
جاي مي گرفتم
تو اكنون دوستان جديدي
برايم كنار گذاشته اي
و چشمم را به متن وسيع جهان
باز كرده اي
اي كتابهاي خفته در قفسه ي سينه ام!...