۱۳۸۶ بهمن ۲, سه‌شنبه

گاهي به آسمان نگاه كن



يادم مياد يه روز نزديك غروب با يكي از دوستانم توي حياط دانشگاه قدم ميزديم ،اين موقع معمولاً يه سكوت و زيبايي راز آلودي آسمون رو پر ميكنه .ديدم خورشيد مثل يه قرص طلايي تو آسمون مي درخشد و اشعه هاي زرد و نارنجي، اطراف اون دايره طلايي رو به طرز زيبايي مثل يه تابلوي نقاشي ،‌مثل كاغذ ابر و باد، هاشور زده بودند. با هيجان رو كردم به دوستم و گفتم :
آسمون رو نگاه كن چقدر قشنگ شده .با بي تفاوتي بدون اينكه سرش رو بالا بگيره جواب داد :‌آره ! قشنگ شده .بهش گفتم : ولي تو كه اصلاً چيزي نديدي . گفت :‌ خب حالا چيز عجيب و هيجان انگيزي نيست كه ،‌هر روز طلوع ميكنه ،‌شب هم غروب ميكنه .
تو سال هم 365 روز هي تكرار ميشه ، اگه فقط يه دفعه تو زندگي مي تونستيم ببينيمش ...آره هيجان داشت داشت ولي وقتي هر روز تكرار ميشه ديگه چه اهميتي داره .
آفتاب ديگه غروب كرده بود و هوا ديگه تاريك بود وقتي ديد كه من هنوزهمين طور هاج و واج نگاهش ميكنم گفت :
حالا خيلي هم نگران نباش ، فردا دوباره طلوع ميكنه بعدش هم غروب ميكنه و مي توني دوباره يه دل سير تماشا كني .

بهش گفتم : من نگران خورشيد نيستم ...اون داره تو مدار خودش مثل يه تيكه جواهر ميدرخشه .
نگران توهستم دوست عزيزم...خيلي نگرانتم ....