۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

چار تکبیر زدم



سپاس خدایم را که هیچ گاه رهایم نکرد ، هیچ گاه .
من در ظلمت بودم ، تاریکی محض ، زندگی نباتی و خواسته ها و اعتقادات و دنیایم همه پوچ . دنیایی کوچک ، محصور در پوچی ، بی هیچ روزنه و پنجره ای .
که ناگاه شبی ، شبی که نمی دانم سرد بود یا گرم چه رسد به ساعت و وقت . ناگهان دلم گرفت ، ناگهان دلتنگ شدم . و همه چیز عجیب رنگ باخت . انگار که از پشت صحنه ، نمایشی را نظاره کنی . دیدم که خواسته هایم همه پوچ ، اعتقاداتم همه جهل و دنیایم همه تاریک . و دلتنگ شدم . و عجیب دلتنگ شدم .
و دیدم از دنیای رنگ باخته ام ، از میان تمام خرت و پرت های بودنم ، تنها یک چیز باقی مانده ، متشکل از سه حرف ، که همیشه بوده و نادیده . چقدر نوشتن سخت است وقتی می خواهی این سه حرف را کنار هم بگذاری ، آن وقت بنویسی ، از که !؟ خدا !؟
آری بگذار بگویم ، اهمیتی نمی دهم بگذار انگ ریاکار بخورم یا مرتجع یا دروغگو یا هر زهرمار دیگری .
من هیچ چیز در دنیایم نداشتم ، خدای من از لای کتابهایی با زبانهای عجیب غریب ، از اعتقادات موروثی ، از چرتکه حسابگر خواسته ها و حتی از شیرینی محبت و زیبایی و لطافت سر برنیاورد . خدای من در اوج تنهاییم ، در تاریک ترین و معلق ترین لحظه که عجب مصداق بارزی یافت ، شبی بی خیال روی تخت دراز کشیده ، کنارم نشست . و من ناگهان سخت دلتنگ شدم .
و خدا شد مادر و پدر و خواهر و برادر و دوست و همه کس و همه چیز . این حرف نه از سر ادعاست و نه تعصب . رهایم از قضاوتها!
آدمها را دیدم که هرکدام به سویی می رفتند ، دنبال چیزی یا کسی . زندگی های صعودی ، زندگی های نزولی ، زندگی های معلق .
من هم راه افتادم ، کسی پرسید می خواهی کجا بروی ؟ گفتم می روم پیش خدا . خندید . و من دیگر به هیچ کس نگفتم که می خواهم کجا بروم . لزومی نیست که دیگران حتی آنها که خیلی نزدیکند بدانند که تو چه می دانی . و اینگونه شد که سکوت با تنهایی من رفیق شد . و ما می رفتیم . با این خیال که رسیدن در رفتن است وگرنه ماندن حتی اگر در مقصد هم باشی باز هم نرسیدن است!
و می رفتم و می رفتم . راهم جدا بود ، مسیرم مشخص و رها . آدمها بودند اما همه پرده ، باید می زدیشان کنار تا ببینی ، تا گمان کنی که دیده ای . و چه ها که نکردم به هوای رسیدن . نمی دانم چه کسی گفته که باید تو بروی تا برسی ، نه ، اصلا . لزومی بر رفتن نیست اگر آنچنان باشی که او بیاید . و من نمی دانستم که تلاشهایم گرچه پاکند و مقدس اما همه دایره ای اند از خود تا خود . مثال چوپانی که به دلگرمیی خوش است حتی با چارق و پاتابه! و موسایی نبود که به من تشر زند . که دلم گرفت . باز هم دلم گرفت و بریدم .
حصاری کشیدم ، ضد آب ، ضد درد ، ضد دلتنگی ، با صورتکی خندان و عجیب ابلهانه .
گوشهایم شنوا ، چشمهایم باز ، نگاهم خیره و دلم بسته . و حصار من جزئی از وجودم شده بود ، زیر پوست و گوشت . و می رفتم و می رفتم .
روزی از کنار باغی می گذشتم . سرسبز ، بهاری و نهری که درونش آرام می خروشید . دلم تازه شد . کنار درختی ایستاده بودم ، نمی دانم از کدام سمت بود که صدایی آمد . و صدا خوش بود ، پاک و عجیب آشنا . خواستم آوازی بخوانم در جواب ، اما حصار راه گلویم را بسته بود ، که پرنده ای روی شانه ام نشست و آواز خواند . همه جا سکوت شد . ناگهان از همان سو که نمی دانم کدام سمت بود صدای آوازی آمد ، صدای پرنده ای روی شانه ای . و صداها در هم آمیخت و آوازی شد عجیب و سخت آشنا . دلم گشوده بود و گوشهایم شنوا . مرا دیگر توان گفتن نیست !
روزها می گذشتند ، و حصار و سکوت . و رفتن و رفتن و رفتن . به کجا!؟ به سان رودی که به شوره زار می رود! و در تمام این مدت من از آن سه حرف تنها ، سه حرف می شناختم و می دانستم .
گفتن لزومی دارد!!!؟
آری روزهایی آمد . کارهایی شد که بس مبارک بودند و مقدس . و من دانستم که هیچ نمی دانم . و دانستم که اگر هزار سال دیگر پر از همه این اتفاقات را طی کنم ، باز هم چیزی نخواهم دانست . که لزومی بر دانستن نیست ، هیچ لزومی . تنها باید دستهایت را در جیبت بگذاری ، راه بروی و آواز بخوانی . همین !
گاهی اتفاقاتی پیش می آیند که حادثه کلمه مناسبتری برایشان است . حادثه هایی که تنها در لحظه ای یا شاید کمتر به سراغت می آیند ، تکانت می دهند تا خرت و پرت هایت بریزد . تا سبک تر شوی ، تا آواز بخوانی ، تا برقصی ، تا فرشته ها را در آغوش بکشی .
آرام ، همه چیز ساده تر از آنچه فکرش را بکنی ، آرام تو را در آغوش می گیرد ، رویت را می بوسد ، کنارت می نشیند ، روحت را لمس می کند . چه ساده به اوج می رسی ، در کنج اتاق ، روی نیمکت کلاس یا حتی بی خیال خوابیده روی زمین .

یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در ِ اسرار مرا
نور تویی ثور تویی دولت منصور تویی
مرغ کُه ِ طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا