۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

جاده های سوی خدا...



اپیزود اول:
- مراقب خودتون باشید زیاد...
نمی دونم چرا دلم داره شور می زنه...
نمی شد که صبح راه بیفتید و شبانه اینهمه راه رو...
- همین راه رو که دیروز اومدیم داریم بر می گردیم ،جای هیچ نگرانی نیست!!!
نگران نباش،زنجیر چرخ و وسایل ایمنی و حتی باطری یدک و کارت سوخت اضافه هم حتی همراه داریم و جای هیچ نگرانی نیست...

کیلومتر های انتهایی اتوبان قزوین زنجان در منتهی الیه کمربندی قزوین...

ساعت 11:30 شب،دمای زیر صفر و یخ بندان و استیلای سرما...
صدای دلنشین موتور در حالی که با سرعت حدود 120 کیلومتر در ساعت،در حال صحبت با همراهان هستی،

به سکوتی ناگهانی و نگران کننده تبدیل می شه و ماشین با سنگینی و وقاری خاص در کنار شانه خاکی اتوبان متوقف می شه و...
یعنی مشکل از چی می تونه باشه؟
کارهای ابتدایی و ایرادهای معمول رو چک می کنم...
سالهاست که با اتوموبیلهای آمریکایی سر و کله میزنم و با هریسون که رفاقت و ارتباط خاصی دارم.
هریسون تنها برام یک شورلت کاپریس کلاسیک به یادگار مانده از سال 1985 نیست،هریسون یک دوست و همراه واقعیه که سفرهای زیادی رو با هم تجربه کرده ایم و تمامی اونهایی که منو می شناسند و دوستند با هریسون هم ارتباط خاصی دارند و دوستنش دارن.
بگذریم...
باطری چراغ قوه از سرما از کار می افته،
بنزین به کاربوراتور میاد اما...
به ظاهر همه چیز مرتبه و تنها برق اصلی موتور از جایی قطع شده و به شمع ها نمی رسه تا جرقه بزنن...
در همین حین تلفن همراهم زنگ میزنه...
دیدن نام اوستا عباس در صفحه ی تلفن احساس خوبی در من القا می کنه و امید بار دیگر سرتاسر وجودم را مملو از گرما می کنه.
دستانم یخ زده و گوشی روا به سختی در دست می گیرم...
از دوستان قدیمی باباست و پسرش توی شرکت ما کار می کنه و با هم سلام و علیک داریم.
به مجرد سلام و احوال پرسی مجال صحبت کردن ندادم به او و حال قضیه رو گفتم و شروع کرد به راهنمایی من...
بیشتر تستهای او رو انجام داده بودم و تنها...
سیم ورودی برق دلکو رو چک کن،ممکنه سوکتش شل شده باشه،
لابلای تاریکی با نور تلفن و تلاش مضاعف پیداش کردم و و جاش زدم...باطری نیمه جون با یه نیمه نفس بر جای مونده از خود موتور هشت سیلندر خورجینی هریسون با 165 اسب بخار قدرت رو بار دیگه به کار انداخت و در اون لحظه هیچ صدایی دل انگیز تر و دوست داشتنی تر از صدای منظم و مهیب اون هشت تا پیستون بیقراری نبود که آماده ی پیمودن 400 کیلومتر باقی مونده از جاده تا خونه رو بودند و برای حرکت و از جا کندن هیکل 5/2 تنی هریسون و رها کردنش تو جاده های شبانه، لحظه شماری می کردند.
جمع 4 نفره مون شادمانی می کرد و من نمی دونستم با چه زبونی از فرشته ی نجات خودم تشکر کنم که تو اون لحظه بی اون که من به فکرم برسه و برم سراغش خودش اومد و کارها رو از پشت تلفن درست کرد و نجاتمون داد.
فردای اون شب وقتی که اوستا عباس اومد شرکت و من باز شروع کردم به شکر و تشکر از او بهم گفت:
تو هیچ نپرسیدی ازم که اونوقت شب من چه کاری داشتم باهات که بهت زنگ زدم؟!!!
راست می گفت،آخه سابقه نداشت که اون موقع شب ییهو باهام تماس بگیره.
وقتی ازش پرسیدم گفت " یک خواب "
گفت: خواب بودم و پیرمردی در خواب روبرویم نشسته بود و با انگشت به نقطه ای دور در پشت سرم اشاره می کرد و می گفت که به حاجی کمک کن...
می گفت از خواب که پریدم و موضوع رو با پسرم در میون گذاشتم و گفتم که مطمئن هستم که باید به کسی کمک کنم،اما نمی دانم که!!! از او پرسیدم که یعنی چه کسی می تونه باشه؟
او گفت که تو در سفری و شاید مقصود تو باشی و من در لحظه باهات تماس گرفتم و ...
اوستا عباس به شوخی می گفت که ما " کلید اسرار " شده بودیم و می خندید.
و من در دلم آتشی در گرفته بود از خدا...

اپیزود دوم:

- امتحان سختی در پیش دارم،
کاش که قبول شم.
دعا می کنی قبول شم؟
- آره هم دعا می کنم و هم نذر.
و من در لحظه برای خانواده ای که می دانستم به سختی محتاج کمک هستند و مادرو باهاشون رابطه ای نزدیک داره مبلغی نذر کردم
ولی بلافاصله دلم گرفت...
از اینکه این چه طور نذر کردنیه؟
از خدا خواستم که منو بخاطر اشتباهم مورد بخشش قرار بده و از گناهم بگذره.
آخه بخشش و انفاق اون هم مشروط به قبول شدن کسی؟!!!
این چطور می تونه در درگاه چون خدایی مقبول واقع بیفته؟
چه برسه به این که به صلاح بندگان خدا باشه!!!
قصد و نذرم رو پیش خداوند اینگونه تصحیح کردم که چه اون بنده ات قبول بشه و چه نه من کمک خودم رو خواهم کرد و خداجون خودت میدونی که توی دلم دوست تر میدارم که بهتره که قبول بشه و این اتفاق بیفته...
وگرنه هر آنچه که به صلاح بندگانت باشه توسط تو رقم خواهد خورد...
روزها گذشت و تو خبر قبولی ات رو با رتبه ی 7 – عددی که من عاشقانه دوستش می دارم – رو بهم دادی و وقتی من برای ادا کردن نذرم پیش مادر رفتم،
مادر پیش از آونکه من حرفم رو بزنم سر صحبت رو باز کرد و همان مبلغ مشخص رو برای همون خانواده از من مطالبه کرد!!!

--------------------------------------------------------------------------------
پ . ن: این اتفاق ها و چند تای دیگه که مجال تعریفشون نیست، هیچ توجیه دنیایی و عقلانی برام نداره و تمامی اونها تو مدت کمی اتفاق افتادن و باعث شدن تا سعادت و شور و شعور خاصی در زندگیم جاری بشه از قرار گرفتن در دایره ی توجه خاص خداوند.
نشانه ها را یک به یک در می یابم ،
چه در دنیای خواب و چه در عالم واقعیت از آنها لذت می برم.
جالب اینجاست که این روزها، خواب هایم هم از عالم خیال، گام در دنیای ملموس واقعیت ها نهاده اند یک به یک.
کسی بود که می گفت گفتن اینها با همگان صلاح نیست!!!
اما من دوست می دارم که این اتفاقات شیرین و این نشانه ها ی نورانی را با شما ها شریک شوم.