۱۳۸۶ بهمن ۱۲, جمعه

خیلی ساده



چند روز پیش مامانم یه خاطره ای از پدربزرگم برام تعریف کرد که دلم غنج رفت! از زبان مادرم براتون تعریفش می کنم :
بابام برای ماموریت رفته بود نورآباد منم باهاش رفتم . زمستون بود و اونجا هم زمستونها حداقل تا یک متر برف میومد . اون چندروز ، شبها توی بخشداری می خوابیدیم . یه اتاق بزرگ و خالی رو داده بودن به ما . من که شبا از سرما می رفتم چسبیده به بخاری نفتی می خوابیدم ، بابام هم اونطرف اتاق می خوابید . چند شب دیدم یه صدای وز وزی میاد نگاه کردم دیدم بابام سرش رو کرده زیر لحاف و یه چیزی داره میگه . هی صداش کردم گفتم بابا چی میگی ؟ بیداری ؟ ولی هیچ جوابم رو نداد. یه شب خوب گوش دادم ببینم داره چی میگه . نمیشد خوب فهمید یه دفعه اون وسط قل هو الله احد رو شنیدم . گفتم بابا! داری چی میگی زیر لحاف؟ داری نماز میخونی!؟ سرش رو از لحاف آورد بیرون گفت : چیکارم داری دختر خب دارم نماز میخونم . هی هر شب نماز منو باطل میکنی ، حالا باید از اول بخونم !!

الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً ...

آنان که خدا را در همه حال ، ايستاده و نشسته و به پهلو آرميده ياد مي كنند ، و پيوسته در آفرينش آسمان ها و زمين مي انديشند ، که پروردگارا اين جهان را بيهوده نيافريدى ..... آل عمران 191

روح باصفاش شاد