۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

خاطرات دوران کودکی

سلام بر دوستان عزیزم

حال و احوال شما؟

ترم اول با خوبی و خوشی!!تموم شد و فرصتی به من داد تا مطالبی رو برای وبلاگ شفا بفرستم.واقعا اکثر ما در دوران بچگی چه دنیاهای بی ریا و پاکی برای خودمون ساخته بودیم...من یادمه که اولین بار که عکس هواپیمای ساخت برادران رایت رو دیدم ، به فکر افتادم که من هم یک هواپیمای کوچولوبرای خودم درست کنم!برای همین تخته ،میخ و موتورو ... از بازار خریدم و نقشه ساخت یک هواپیمای با طول بال 1 متری "یعنی هر بال 30 سانتی متری" رو کشیدم.روزها روش کار کردم و بالاخره درستش کردم !!!یکم شبیه هواپیمای برادران رایت بود ولی مال من بهتر بود!!!برای تغذیه موتوروش چندتا باتری قلمی خریده بودم ویک ملخ پلاستیکی نسبتا بزرگ برای نوکش و چهار تا ملخ متوسط برای دوطرف بالها قرار داده بود.!!


روز آزمایش، خیلی دلهره داشتم ...

رفتم بالا پشت بام...کلید زدم و موتورهای کوچولوی هواپیما من روشن شدند!"راستی اون زمان فکری برای فرود و خاموش کردن موتور و کنترلش نکرده بودم!!!"

بعد هواپیما با بالهای چوبی!! و موتورهای کم توان با سوخت باتری!!! رو در آسمان زیبای بالای سرم رها کردم!چه لحظه با شکوهی بود...
در لحظه پرتاب کم مونده بود خودم هم باهاش پرواز کنم...البته واقعا هم انگار مثل کارتون خاله ریزه ؛ با گفتن کلمه جادویی کوچولو شده بودم و خلبان هواپیمای ساخت خودم!!!بودم.

همگی می دونیدکه چی شد!
چون وزن هواپیما زیاد بود و موتورش هم کم توان ! پس از چند دقیقه هواپیمای من سقوط کرد!!!


البته خوب شد چتر نجات داشتم"شوخی کردم"....ولی جدا خیلی دلم گرفت گریه کنان رفتم حیاطمون و لاشه هواپیما رو جمع آوری کردم"شاید جعبه سیاه هم باید تو هواپیما به کار می بردم تا به راز سقوط هواپیمام پی ببرم" بهر حال چند روزی حالم بد بود ...

چرا هواپیمای برادران رایت سقوط نکرد؟مال من سقوط کرد؟؟؟

رفتم پیش بابام....گفتم :چرا ؟؟؟چرا؟... لاشه هواپیما تو دستم و در حال گریه!!!بابام گفت: پسرم می خوای بدونی چرا هواپیمات سقوط کرده؟؟؟سرم تکون دادم....گفت : برو دوباره داستان برادران رایت بخون ...بعد از مطالعه فهمیدم بیچاره اونها اونقدر آزمایش کرده بودند که بالاخره به نتیجه رسیده بودند...

من هم با خودم گفتم: مجید یکی دیگه درست کن...و البته این دفعه با تجهیزات ساخت ماکت هواپیما که در اسباب بازی فروشی ها می فروشند!یک هواپیمای فوق مدرن!!!! درست کردم...

یادش به خیر .خاطرات دوران کودکی هر انسانی سرشار از خلاقیت،شور و نشاط و زندگی وپاکی و بی ریایی و صمیمیته...

پیشنهادی هم برای نویسندگان و خوانندگان خوب شفا داشتم که خاطرات کودکی شونو بنویسند...

یک داستان دیگه هم در اینترنت خوندم که خوندنش خالی از لطف نیست.

به امید موفقیت و شادی و سلامتی همه عزیزان
همیشه لبخند بزنید

مجید!

داستان : "اطلاعات لطفا"



وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم ..

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم ..

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ ...

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات ...

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد ...

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم ...

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم ...

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم ...

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات ...

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد ...

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم ...

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم ...

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد ..

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم ..

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات ..

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده ...
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم ..

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم ..

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات ..

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..

پرسید : دوستش هستید ؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ..