۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه


احتمالا بدجور مریض شده بودم. درست یادم نمی آید. روی نیمکتی در راهروی اورژانس مرکز طبی کودکان کنار بابا نشسته بودم به انتظار نوبت و با پاهایم که به زمین نمی رسید، بازی می کردم. خانم پرستار قد بلندی با قدم های محکم و تند از سر راهرو به طرف ما می آمد. همین طور که نزدیک می شد، انعکاس کوبیدن پاشنه کفش های بی صدایش به کف راهرو بلندتر و بلند تر می شد. در حالی که شق و رق و محکم قدم برمی داشت به سرعت برق از کنار ما رد شد. بابا آرام به من گفت: خانم یعنی این. سربلند و بی اعتنا به دیگران و با قدم های محکم!


از باغ بهار