۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

آری به یمن لطف شما خاک زر شود


صبح توی کتابخونه در حال جان فشانیدن در راه علم بودم و داشتم دنبال مطلبی با چندتا کتاب کلنجار می رفتم که چشمم افتاد به ین نوشته که اول یکی از کتابا بود :
در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بیهوده آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و ناامیدی بکشاند . در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید . نخست از خود بپرسید : برای یادگیری و خود آموزی چه کرده ام ؟ سپس همچنان که پیشتر می روید بپرسید : من برای کشورم چه کرده ام ؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که " شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید ." اما هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد هنگامی که به پایان تلاشهایمان نزدیک می شویم هر کداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم :" من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام ." لویی پاستور

سر کلاس بعد از ظهر کنار پنجره نشسته بودم . از لای پنجره یه باریکه نور اومده بود داخل . زمان که می گذشت باریکه نور عرض اتاق رو پیش می رفت و پهن تر و پهن تر می شد . وسطهای کلاس جایی که نشسته بودم همه نور شده بود . استاد ، تخته ، کلاس همه تاریک بود فقط پنجره روشن بود و حجم نوری که آمده بود داخل و انعکاسش روی برگه های سفید . تجربه جالبی بود ، یه حس فوق العاده اینکه وقتی اون منبع نور اصلی باشه دیگه همه چیز محو میشه .

یادمه پارسال از اینکه توی ترافیک شب عید میموندم حرصم در میومد . ولی الان اونقدر از دیدن مردم که دسته دسته این خیابون ولیعصر رو هی میرن بالا و هی میان پایین ذوق می کنم! خیلی قشنگه که یه چیزی همه رو به جنب و جوش میندازه . اینکه حس میکنی توی دلت داره همون چیزی میگذره که توی دل هفتاد میلیون نفر دیگه هم هست ولو اینکه این دغدغه صرفا خونه تکونی باشه یا خرید لباس عید یا آجیل و شیرینی و یا حتی فقط تماشا !

موقعی که داشتم برمیگشتم دیگه شب شده بود . نسیم خنک ، بوی چوب سوخته که نمی دونم از کجا میومد و آسمون صاف ِ پر از ستاره . جبار زیر چندتا ابر داشت محو میشد ، خوشه پروین هنوز خوب دیده نمی شد و شعرای یمانی که همچنان می درخشید حتی زیر لایه ابر . حال عجیبی بود نمی تونستم چشم از آسمون بردارم ، حس کردم که دونفری که از کنارم رد شدن بهم متلک گفتن ولی اصلا نمی فهمیدم . انگار که به یه دنیای دیگه نگاه می کردی ، دنیایی که همه چیز ، همه خواسته ها و سوالها ، همه چیز درش برآورده و واضح و ملموس بود بدون هیچ غیرممکنی . وادی ِ انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون .

روی تخت دراز کشیدم حافظ به دست ، عضله گردنم گرفته! کتاب رو که باز می کنم میگه :
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند *** من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم ، چه شد *** دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند