۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

عیدانه


فصل،فصل بهاره،
راست میگن خب،حق با اوناست..
ما چی؟
حواسمون به همه جا هست؟
به مادر ها؟ پدر ها؟
چه اونهایی که پای سفره بودن امسال و " حضور " داشتند در کنارمون
و چه اونهایی که..
به بچه ها چی؟؟؟
وای بچه ها بچه ها بچه ها...
یکی بود که می گفت " عزیز ترین داشته ام یک تیکه بادکنک قرمزه ترکیده ست "
سخت نیست.
آسون و سهل و ساده ست..
و چه لذتی نهفته ست در پشت لبخندهای خدای گونه ی همین بچه ها.
اول ساده باشیم،
بعد نگاهی از سر سادگی به اطراف بیندازیم.
عید رو در دل انسانهایی که به معنای واقعی از عید بی نصیب هستند جاودانه کنیم.
یادش گرامی آقای هدایتی مرده قصه گوی برنامه ی " ما می توانیم " دوران کودکی.
آره،
ما می توانیم.
و واسه خاطر همین تونستن، اگه از انجامش غافل بشیم...!!!
وای از این بی خبری..



پ ن : عید برای روزی بود که 13ام اسفندماه خداوند یکی از آرزوهای دیرینه ام رو برآورده کرد و هنگامی رسیدن بهار رو احساس کردم که دیروز مسافران خسته جانم پس از سفری دور و سخت و طاقت فرسا به مقصد رسیدند و انتظار من برای " شفا "ی مادرم آغازید.