1)
دستشان را می گیرم در تاریکی های شب؛
رویاهای خشک فراموش شده ام را،
آنهایی را که هنوز خیسی باران به تنشان رخنه نکرده است
و طراوت قطره راه به روحشان نبرده است.
و زیر آسمان بخشنده ی و ستاره ریز شب با هم قدم میزنیم.
شادمانه صورت کوچکشان را رو به آسمان می گیرند و با چشمان نیمه باز
- از نم نم باران - شوق و ذوق خیس شدنشان را با من شریک می شوند.
دیگر دستان همه شان را رها کرده ام؛
بعضی پیشاپیش من،
برخی از پشت سرم،
شوخ و شنگ و سبکبار می دوند و مرا غرق در لذت ٍ داشتنشان می کنند.
یکی شان اما - که هنوز آلوده ی باران نشده انگار و ترس از خیس شدن رهایش نمی کند -
انگشت مهربونه ی دست سمت شاگردم را
- انگشت بزرگ دست راست،همون که کنار انگشت اجازه...ببخشید اشاره ست -
رها نمی کند و آرام و آهسته کنارم قدم به قدم من راه می آید و از کنارم جدا نمی شود؛
دائم هم سر به بالا دارد و هی می نگرد در من و گاه زیر چشمی هم نیم نگاهی به همزادان رهای خویش می اندازد.
عزیزترینشان هم همین یکی ست و طفلکی ترینشان نیز هم همین است.
امشب می خواهم برای نخستین بار از " دریا " با آنها سخن بگویم.
می خواهم بگذارم پاک که خسته شدند و شلوغ بازی هاشان که تمام شد و بازگشتند کنارم سر حرف را باز کنم.
هرچه باشد زمستان در رفتن است و بهار در راه...
چشم که بر هم بگذارند بهارشان نیز سپری گشته است و تابستانشان فرا رسیده است.
و از این روست حرف فصلها که ناگزیرند به شنا و باید در دریا شنا کردن را تجربه کنند.
باید تمام تابستان را از لذت شنا کردن در دریا بهره مند گردند.
-------------------------------------------------------------------------------
2)
میگن: خارهای کویر همیشه در سفرند.
میگم: خوش به حالشون.
میگن دائم سوار بر باد،مدام سرزمینهای جدیدی رو تجربه می کنند و اتفاقاتی جدید را درک می کنند.
میگم:خوش به حالشون.
میگن: کویر خیلی جاها داره و این ماییم که که سوادمون قد نمیده به شناختنش.
میگم: من که تا حال کویر ندیدم و خوش به حال اونی که دیده و خوشتر به حال اون کسی که سوادش رو داره.
میگن: نه نه نه!!! خوش به حال ماه و مهتاب و ستاره، خوش به حال خارها، آخه اونها از رازهای کویر باخبرند.
میگم : خوش به حال صاحبشون...
------------------------------------------------------------------------------
پ.ن 1 : عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا كردن.
پ.ن2:«خودخواهی های بزرگ با "آوازه" و "عشق" سيراب می شوند؛
اما دردمندی ها و اضطراب های بزرگ در انبوه نام و ننگ، در گرمای مهر و عشق همچنان بی نصيب می مانند.
انديشه ای که جهان را به رنگ و طرحی ديگر می فهمد، "خود" را چشمه نهرهای غيبی و صحرای وزش های غريب می يابد،
تنها و تنها در جستجوی "آشنا" است...
روحی که "پيام" دارد نه مريد می طلبد، نه عاشق...
آری، نه مريد، نه عاشق.
آشنا!»
" کویر - علی شريعتی "
0 نظر:
ارسال یک نظر