۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

هیچ کس تنها نیست!


احتمالا تیتر نوشته شده شما رو یاد تبلیغات شرکت مخابرات میندازه: "همراه اول". اتفاقا من هم میخوام در مورد همراه اول صحبت کنم. اما نه اون همراه اول!! همراهی که من ازش میگم هم همراه اوله، هم همراه آخره و هم...
امروز توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم همینطوری از پنجره درختای تازه سبز شدهِ بیرون رو نگاه میکردم و با mp3 playerام به یک آهنگ خیلی قشنگ گوش میدادم و ...خلاصه رفته بودم تو حال و هوای عرفانی که یهو دیدم یه خانم مسن رو صندلی روبروم نشست و همزمان صداهای مبهمی از دور و برم بالا گرفت. هی صداها بلندتر میشد و کم کم شبیه جیغ شده بود. دستگاه رو خاموش کردم و برگشتم ببینم چی شده که تازه فهمیدم اوه... باز هم دعوای همیشگی سر جای نشستن!!!! طرفین دعوا هم خانم مسن بود و یک بانوی تقریبا جوان. ظاهرا خانم مسن نوبت را رعایت نکرده و زودتر از حقش سوار شده بود و ... خلاصه کمی بحث شد و من تا برگشتم گوشیمو روشن کنم و آهنگم رو گوش بدم دیدم خانم مسن، روبروم زده زیر گریه و داره های های زار میزنه!! بانوی جوان با دیدن این صحنه یک قیافه "واقعا که" به خودش گرفت و ساکت شد. اما خانم مسن همینطوری زار زار گریه میکرد. کاملا مشخص بود که دلش خیلی پر بوده و حالا که یک بهانه، هر چند کوچیک، پیدا کرده فرصت رو غنیمت دیده که دلش رو حسابی خالی کنه. دست کردم تو کیفم و از بسته دستمال کاغذی بهش دستمال تعارف کردم. دستمال رو که دید، انگار دچار عذاب وجدان شد که الان دستماله حروم میشه!! با شدت 10 برابر گریه اش رو ادامه داد!! و هر از چند گاهی هم از پنجرهِ اتوبوس آسمون رو نگاه میکرد و بعد دوبار بغض میکرد و ...
شاید خیلی ها فکر کردند این خانم خواسته کولی بازی درآره، خواسته مظلوم نمایی کنه، خواسته خودش رو حق به جانب نشون بده یا هر چیز دیگه. اما من خوب میدونم که نگاه اون دو تا چشم مظلوم فقط خسته و دلشکسته بود. احساس تنهایی و ترس ناشی از اون رو میشد تو اون چشمها دید. چشمهایی که هر از چند گاه به آسمون نگاه میکردند تا چیزی ببینند! چیزی که بگه تنها نیستی، من اینجام!
خیلی دلم میخواست برم و دست بذارم روی شونه هاش و بگم : مطمئن باش که تنها نیستی. اون همونجاست! فقط ما با این چشمهای مادی نمیتونیم ببینیمش! نه تو، نه من و نه هیچ کس دیگه توی این دنیا تنها نیست! اون همیشهِ همیشه هست. این ماییم که با کارامون، فکرامون، باورامون، بهش نزدیک میشیم یا ازش دور میشیم. اما اون اونقدر مهربونه که همیشه هست. حتی وقتی که ما دور میشیم نزدیکتر می آد تا کمک کنه راحتتر احساسش کنیم. شک نکن که می بینتت! شک نکن صداتو میشنوه و شک نکن که حتما جوابت رو میده. منتها به قول یکی از دوستای خوبم: " ما عادت داریم تو هر حرف زدنی جواب بشنویم! و پذیرفتن این موضوع که با کلمات حرف بزنی اما جوابی از جنس کلمات نگیری گاهی برامون سخت میشه!"
همینطور که این حرفا تو کله ام میچرخید به خودم اومدم و دیدم زل زدم به صورت خانمه!!!! دست و پام رو جمع کردم. نزدیکهای ایستگاه که رسیدم دیگه آروم شده بود و لبخند محوی داشت. به نظرم خودش این موضوع رو فهمیده بود. بلند که شدم برگشت طرفم، خندید و گفت: دخترم، خیلی ممنون!