۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

كه لحظه لحظه تو را من عزيزتر دارم

نيم ز كار تو غافل ، هميشه در كارم
كه لحظه لحظه تو را من عزيزتر دارم
به ذات پاك تو و آفتاب سلطنتم
كه من تو را نگذارم ، به لطف بردارم
رخ تو را ز شعاعات خويش نور دهم
سر تو را به ده انگشت معرفت خارم
هزار ابر عنايت بر آسمان رضاست
اگر ببارم ، از آن ابر بر سرت بارم
ببسته است ميان لطف من به تيمارت
كه ديده اي بركات وصال و تيمارم
هزار شربت شافي به مهر مي جوشد
از آن شبي كه بگفتي به من كه بيمارم
بيا به پيش كه تا سرمه نوت كشم
كه چشم روشني باشي به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف كي دريغ آيد
كه از گمان كرم دستگير اغيارم
تو خيره در سبب قهر و گفت ممكن ني
هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم
نه ابن يامين زان زخم، يافت يوسف خويش
به چشم لطف نظر كن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاويل آن بيان فرمود
كه من گزاف كسي را به غم نيازارم
خموش كردم تا وقت خلوت تو رسد
ولي مبر تو گمان بد اي گرفتارم

مولانا - ديوان شمس