۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

بچه ها! دعا


نوشته: بهار
منبع: شما در شفا بنویسید

مادر بزرگم که سنبل مهربونی و عشق تو خانوادمون الان تو بیمارستانه. پنج شنبه بود که فشارش رفت بالا شد 22.

بردیمش بیمارستان و همه بچه هاش جمع شده بودن و گریه میکردن. قرار شد شب من پیشش بمونم ساعت 2 که اون خوابید من اومدم بیرون، دیدم همه تو حیاطن نگهبان بیچاره هم حریفشون نشده بود! نگاهشون پر غم بود، شاید لحظه هایی رو که دل مامانشون رو شکسته بودن بیاد می آوردن.

داییم از صبح هیچی نخورده بود، رنگش زرد ِ زرد بود، بزور بهش یکم پسته دادم تا بخوره. هوا فوق العاده بود و بوی گلهای محمدی همه فضا رو پر کرده بود.

نمیدونم یهو چی شد که بیاد خاطرات بچه گی تو حیاط قدیمی مامان بزرگ که الان بچه هاش توش آسمون خراش ساختن افتادیم. با چشمهای پر اشک با صدای بلند میخندیدیم. یادش بخیر داییم با شلنگ اب مارو خیس میکرد و مارو مجبور میکرد دور حوض بدوییم. نگهبان با لبخند مارو نگاه میکرد انگار اونهم داشت خاطراتش رو مرور میکرد.

مامان میگفت انگار 10 سال جوونتر شدم. واقعا چرا این لحظه ها رو از دست میدیم؟! چی رو جای چی میدیم؟ عشق رو جای پول وسرمایه؟ یاد آوری ِ خاطرات خوش، آدم رو جوون میکنه حتی در بدترین شرایط، ولی برای بدست آورد پول حرص میزنی و پیر میشی.

بچه ها!اگر میشه برای سنبل ِ عشقمون دعا کنین، دکترها که هیچی بعد از 14 ساعت صبر کردن یکیشون با کمِری ش اومد و بدون معاینه گفت اعصابه! دلم میخواست برم جلو بگم برای 60 سال زحمت وکمر خم شده مادری مهربون لا اقل بجای 1 دقیقه 10 دقیقه وقت بذار شاید نجاتش دادی.



Excerpt: A memory from a reader of our blog about her granmother hospital days when other sons and dauthers of the grandmother were anxious. Everybody was in regret of mistakes he or she has made on bahving the grandma. I wish everybody does whatever he/she should in the right time not later.