۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

عالم سکوت با موشها!



ما یه استادی داریم که روی رفتارشناسی و بررسی عوامل مختلف در سطح مولکولی روی رفتار موجودات کار میکنه. و موجودی هم که اینها توی آزمایشگاهشون باهاش کار میکنند موشه (بسته به موضوعشون روی Rat or mice کار میکنند. Rat ها کمی بزرگترند از mouse!). همیشه سر کلاس یا توی سمینارهاش که بحث می شد با خنده میگفت: " موشهای من زبون من رو میفهمند! شاید شما ها الان به این موضوع بخندید ولی من بارها و بارها دیدم که موشها حس من رو درک کردند و بهش جواب دادند! وقتی عجله داری، اذیت میکنند تا کارت طول بکشه. ولی وقتی باهاشون مهربونی همچین باهات همکاری میکنند که اصلا خودتم تعجب میکنی! " . آخرشم اضافه میکرد: " تا کسی با چشمهای خودش نبینه، تا خودش تجربه نکنه حرف منو نمی تونه بفهمه!"
این مقدمه رو داشته باشید تا حالا من تجربهِ شخصیم رو بگم. این ترم بنده اجازهِ ورود به آزمایشگاه علوم اعصاب این استاد عزیز رو پیدا کردم و الان مدتیه که برای کسب تجارب لازمه دارم میرم اونجا! از اولین کارهایی که شروع کردم – یعنی واجب بود یاد بگیرم – handle کردن حیوان بود. البته من از جک و جونورها نمی ترسم اما خوب به هر حال دفعه اول آدم یه ذره دلهره میگیره دیگه! ترس اولیهِ منم همش از این بود که " نکنه موشه گازم بگیره!". همش توی ذهنم بود که الان گازم میگیره، الان دندونهاشو میکنه تو دستم! الان.... زهرا- دانشجویی که من فعلا دارم ازش کار یاد میگیرم - چند باری منطقا مجابم کرد که اینا اصلا گاز نمیگیرن و کاری ندارن باهات و از این حرفها! بعد هم برای اثبات حرفهاش دستش رو کرد تو قفس موشها. هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد. موشها خیلی آروم اینور و اونور دستش حرکت میکردن.خلاصه ما در قفس رو باز کردیم و با شهامت تمام دستمون رو کردیم تو تا یک موش بگیریم! آقا فرو رفتن دست ما همان و هجوم موشها به دستکش من، اون هم با دندون، همان. انگار همه با هم قرار گذاشته بودن که هر کی بیشتر دست بنده رو گاز بگیره برنده است!
خیلی برام جالب بود. این روند تا همین هفتهِ پیش ادامه داشت. یعنی اصلا به محض اینکه من میگرفتمشون کله شون رو می چرخوندند که گاز بگیرن! البته موفق نمیشدند ولی خوب مهم نفس عمله! الان دیگه چون این ترس گاز گرفتن تو من ریخته( یکبار یکیشون گازم گرفت و من دیدم که اصلا دندونهاش جون نداره بیچاره! به زور تو دستکشم فرو میرفت) دیگه این برنامه هم تموم شده.
تجربهِ خیلی جالبی بود برام. اینکه حتی موشها هم میتونند ذهن تو رو، فکری که میکنی، حسی که نسبت بهشون داری و موجی که میفرستی رو دریافت کنند. دیگه چه برسه به آدمها. وقتی ما میتونیم فکر و حسمون رو به یه حیوون کوچولو منتقل کنیم مگه ممکنه که این احساسات و افکار به آدمهای دیگه منتقل نشه!؟ وقتی میرم به گذشته میبینم تو زندگی خودمم بارها این موضوع رویت شده. اینکه از کسی بدم بیاد و اون هم توی رفتارهاش جهت گیری منفی نسبت به من بگیره یا اینکه کسی رو دوست داشته باشم و از بودن کنارش لذت ببرم و ببینم که اون هم همین حس رو به من داره! همه احساسات- البته اگر حقیقی باشند- قابل انتقالند. به قول رضا که تو این متن آخرش اشاره کرده بود، دنیای آدمها محدود به این دنیای کلمات و زبان نیست! آدمها – و به نظر من همهِ موجودات – در دنیای افکار و احساساتشون هم با هم شریکند. دنیایی که شاید به نظر عالم سکوت بیاد، ولی توش حرفهای خیلی زیادی برای زدن هست. کاش این موضوع رو فراموش نکنیم!