۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه



گفته بودم چو بيايي غم ِ دل با تو بگويم..
------------------------------------------
امسال هم چون سال ِ گذشته موسم ِ آمدنش فرا رسيد.
فصل ِ ديده شدن اش.
و من دوباره ديدم اش،
دوباره خدا نشونم داد،
زيبا بود،
به معناي واقعي "زيبا"،
باز هم نقطه ي شروع و پايانش معلوم نبود.
باز هم "لحظه" كه مي گذشت كامل و كاملتر مي شد،
همون جاي هميشگيش بود،
همون جاي هميشگي.
همون جاي آشنا.
بهم گفت بنويسش،
بهش گفتم بگذار تا هست زندگيش كنم،
گفت با ما زندگيش كن، با ما سهيم اش شو،
با مايي كه نميبينمش،
از خودم پرسيدم تو دلم، تا هست زندگيش كنم؟
مگه موقع هايي كه سر ِ جاش نيست كجاست؟
مگه وقتي ما نميبينيمش جايي جز تو جاي هميشگيش قرار داره؟
فقط اين ماييم كه قادر به ديدنش نيستيم..
يا وقت ِ ديده ي ما شدنش فرا نرسيده هنوز..
مثل ِ امروز ِ من..
جلوي شركت تو پياده رو واستاده بودم،
عصر ِ جمعه ي عجيب دلگيري بود..
روزها بود كه ندانسته داشتم انتظاري چيزي ندانسته تر رو مي كشيدم..
و حالا،
دلم مي خواست جلوي يكي يكي آدمهاي نا اميدي رو كه با چهره هاي عبوث و در هم فرو رفته، بي تفاوت از جلوم رد مي شدند و تو دلشون غصه هاشون رو مرور مي كردند– غصه هايي شايد از جنس ِ قسطهاي عقب افتاده يا .. بود - ، روبگيرم و دستشون رو بگيرم تو دستم و با دست ِ ديگه ام و با سوي انگشتم نشونشون بدم سوي جاي هميشگيش رو..
ازشون بخوام وبهشون بگم به پاتون مي افتم وايستيد،
التماستون مي كنم سرتون رو بلند كنيد..
التماستون مي كنم فقط نگاه كنيد..
لحظه اي " درنگ " كنيد..
بخصوص بچه هايي كه همراه ِ پدر يا مادرشون از جلوم رد مي شدند،
بخصوص اون دختر بچه ي 4،5 ساله اي كه دست ِ پدرش رو گرفته بود و عينك به چشم داشت و دامن ِ قرمزي به تن و هي شيرين زبوني مي كرد و هي غر مي زد..
و او..
دلم آتيش گرفت وقتي بهم گفت كه هيچوقت رنگين كمون ِ واقعي ندبده..
اما من،
دومين بار بود كه ميديدمش،
يعني درك اش مي كردم.
بهش گفتم بچه هم بودم رنگين كموناي زيادي ديدم به گمانم،
ازم پرسيد كه از كجا معلوم اون رنگين كموناي دنياي كودكي از رنگين كموناي توي كتاب نقاشي ها و داستانها نبودن؟
يا رنگين كموناي توي كارتون هاي زمان ِ كودكي..
نميدونستم چي جوابش رو بدم،نميدونستم..
اما اين بار،
تمام ِ احساس هايي كه در لحظه درمن جان مي گرفت واقعي بود و جاري..
نه كتاب ِ داستان و نقاشي در كار بود و نه كارتوني..
تنها زيبايي و " اميد " بود كه از قوس ِ زيباي كمان ِ رنگين ِ آسمانها مي تراويد.
تجلي عيني و واقعي از واژه ي " اميد " و " زيبايي " و بس..
راهي كه به مقصدي نمي انجاميد جز " نور "
كثرتي از انوار كه در نهايت ِ يگانگي پرتوي از نوري يگانه بيش نبود.
داشتم به اين فكر مي كردم- وقتي كه قوس ِ زيباش داشت كامل مي شد -
به منظره اي ديگر كه از ديدنش سيري نداشتم..
و بارها و بارها عطش ِ فروكش ناپذير ِ چشم دوختن به آن چشم انداز ِ زيبا تاكيد وسفارشم شده بود و خودم هم به درك و باورش رسيده بودم،
چشم دوختن ِ به اين اتفاق ِ از جنس ِ نور،
"كعبه" را به نظاره نشستن را در برابر ِ ديدگان ِ بيقرار و بي تابم متجلي مي ساخت
و تداعي ام مي كرد.

اي خداي ِ نزديكتر از رگ ِ گردن به من..
تنها از تو " لياقت " و توان ِ شكر ِ داده هاي بي انتهايت را مي طلبم..
چشم ام مي گشايي..
روحم به پرواز در مي آوري..
در لحظه مسافرم مي كني و ميبري و بازم مي آوري..
دستم مي گيري و در لحظه در عرشت به ضيافتم فرا مي خواني..
دم بر نمي آورم..
خود را رها مي كنم.
وقتي " تو" هستي،
وقتي " دوست " هست،
" واژه " هست،
" برادر" هست،
" اميد " هست،
" رنگ " هست،
" آسمان" هست،
" زندگي " هست،
" عشق " هست،
و " ايمان " هست و " تو " هستي و " تو " هستي و " تو " هستي..
مرا به نام فرا خوانده اي وقتي..
چگونه بمانم؟!
چگونه بنالم؟!
چگونه به ناتمام ام رضا دهم؟!
چگونه راضي شوم به اينگونه بودني..
مرا جز عرصه ي عرش ِ كبريايي ات راضي ام نمي كند..
من جز به كمتر از " تو " راضي نمي شود روح ِ عاصي و جان ِ بي قرار و جدا افتاده ام..
مرا راه مي دهي،
مرا راه مي دهي و راه را نشانم مي دهي..
چگونه بمانم؟!
چگونه نيايم؟!
چگونه بودنم را به كمترين هايي كه از آن ِ من نيست و وصله ي ناجور ِ نافرمي بيش نيست بيالايم؟
چگونه شكوه كنم!
كم بياورم!
نا اميد باشم!
خسته باشم!
اينهمه اي كه بخشيده اي و نمي بينم و نميدانم و هنوز به دركش نرسيده ام تا كجا هايم كافيست ومي آوردم و من بي خبر ِ آنم..
مرا ببخش..
هيچ آبي را ياراي فرو نشاندن ِ اين آتشي كه در من نهاده اي نيست كه نيست..
و هيچ ياسي را توان و ياراي در افتادن با اميدي كه در دلم نشانده اي..
و از آدمها زياد بد عهدي ديده ام و تنها تويي كه درتحقق ِ وعده هاي راستين و نوراني ات هيچ خللي وارد نيست و وفاي عهدت بر من عيان است و جان ِ جانم بي قرار ِ لايق ِ وفاي عهد ِ چون تويي بودن و تو را به تمام زندگي كردن..
تا هميشه يي كه هستي هم كه بنويسم پاياني ندارد " حرف " هايم با " تو "
به نام ِ نامي ِ اميد ِ رهايي از تاريكي هايم،
به نام ِ نامي ِ " نور " ات سكوت مي كنم،
و در دل به هزار آواي خاموش مي خوانمت..


اگر خواهي مرا، مي در هوا كن
وگر سيري ز من، رفتم، رها كن
نيم قانع به يك جام و به صد جام
دوساله پيش تو دارم قضا كن
بده مي، گر ننوشم بر سرم ريز
وگر نيكو نگفتم ماجرا كن
مرا چون ني درآوردي به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا كن
اگر چه مي زني سيليم چون دف
كه: "آوازي خوشي داري، صدا كن!"
چو دف تسليم كردم روي خود را
بزن سيلي و رويم را قفا كن
همي زايد ز دفّ و كف يك آواز
اگر يك نيست از هم-شان جدا كن
حريف آن لبي اي ني شب و روز
يكي بوسه پي ما اقتضا كن
تو بوسه باره اي و جمله خواري
نگيري پند اگر گويم: سخا كن
شدي اي ني شكر ز افسون آن لب
ز لب اي نيشكر رو شكر ها كن
نه شكر است اين نواي خوش كه داري
نواي شكّرين داري ادا كن
خموش از ذكر ني مي باش يكتا
كه ني گويد كه يكتا را دو تا كن

" مولوي "
-------------------------
چه بگويم كه غم از دل،
برود چون تو بيايي..

-------------------------
پ.ن : چقدر گرفت دلم هنگامي كه پرنيان توي قسمتي از پست ِ خيالش نوشته بود:

"وقتی توی یه شهر شلوغ و پر از دود و خستگی زندگی میکنی دیدن بارون یا یه تیکه ابر زیبا از بالای آجرهای دیوار ، یا یه دونه ستاره کوچولو که نمی دونم چه جوری توی این همه دود و دم هنوز جلوه گری میکنه ، غنیمته.. "