۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

پيامبر راستين ِ من




من از نيازموده هاي خويش و عواقب ِ آنها بي خبرم،

اما مي دانم كه همين نيازموده در جاي خود به خوبي پيشرفت مي كند و محكوم به پيروزيست.

*******
اگر مي خواهيد خدا را بشناسيد،
چنان كه مي خواهيد چيستاني بگشاييد در پي اش نرويد،
بلكه ديده بگشاييد و پيرامون ِ خويش را بنگريد،
او را در حال ِ بازي با كودكانتان خواهيد ديد.

*******
پرسيدم: چه مي كني؟
پاسخ داد:به دشتها مي نگرم.
پرسيدم: ديگر چه مي كني؟
گفت: مگر براي دريافتن ِ زندگي همين بس نيست؟!
چنين پاسخ داد مردي كه ديوانه اش مي خواندند.

*******
گسترهء خداوند درون ِ ماست.
پس بايد آرام شويم و اجازه دهيم كانون ِ هستيمان آرام گيرد.

آنگاه كشف خواهيم كرد كه " عشق " حقيقت دارد.

*******
كيست كه بتواند دريا را،
- آنگاه كه رخساره مي گشايد -
يا كوه را،
- آنگاه كه در پرتو خورشيد مي خندد -
به اندوه آرد؟!


*******
با آنكه نور ِ روز رو به پايان مي رفت،
كنار ِ چرخ ِ بافندگيم نشستم،
تا پارچه اي بافم كه خود هرگز آن را نخواهم پوشيد.

*******

مردي در راه به جمجمه اي برخورد،
بدان نگريست،
ايستاد و به انديشه فرو رفت،
پس گفت: پروردگارا،
تو، تويي و من، من،
تو همواره به گذشت بازمي گردي و من همواره به گناه.
سپس به سجده بيفتاد..
ندا آمد:
سر بردار،
تو، تويي و من، من.
تو همواره به گناه باز مي گردي و من همواره به گذشت.
و همان دم آمرزيده شد.


*******
بي شك در نمك نيروي شگفت و مقدسي است.
نيرويي كه در اشك ِ ما و در دريا وجود دارد.
*******
در نور ِ " حق " حركت كن كه وزش ِ هيچ بادي خاموشش نمي كند.

*******
ما همگي از دور به نور ِ خورشيد زنده ايم،
اما كدام يك از ما مي تواند در خورشيد زندگي كند؟

*******
اگر در خويش ميل ِ به نوشتن سراغ كردي،
- ميلي كه سر ِ آن را جز اوليا ندانند. -
بايد در تو 3 چيز باشد،
شناختي،
هنري،
و سحري.
شناخت ِ موسيقي ِ كلمات.
هنر ِ ساده و بي پيرايه نويسي.
و سحر ِ عشق و علاقه داشتن به آنها كه نوشتهء تو را مي خوانند.

*******
تمامي نوشته ها از " جبران خليل جبران" مي باشد.
جبران در زندگي من،زماني كه آشفته ترين و سرگشته ترين روزهاي دوران نوجوانيم را سپري مي كردم برايم نقش ِ پيامبري راستين را ايفا كرد و آشنايي با انديشه ها و روح ِ بزرگ اش كه در نوشته هايش متجلي ست ، آرام آرام از كوره راه هاي خاص ِ آن دوران گذرم داد و بسيار كمكم كرد.
حالا به پشت ِ سر كه مي نگرم،مي بينم كه آرزويي در دلم نهفته است پس از اينهمه سال كه جز سفر به زادگاه ِ او در شمال لبنان و ديدن و درك كردن ِ جايي نيست كه در آن آرام گرفته است.